سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

بنده پُرسشگَر و دیدار با پروردگارِ حکیم

شبی در عالم رؤیا بنده ای را درمحضر پروردگار خویش رُخصتِ پُرسش می دهند و او لب به سؤال می گشاید : بارالها ؛ کدامیک از اعمال بندگانت بیش از همه تو را به تعجُّب وا می دارد ؟

و پاسخ می شنود : اینکه شما تمام کودکیِ خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می بَرید و دورانِ پس از آن را در حسرتِ بازگشت به کودکی می گذرانید . اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مُرد و چنان گورهای شما را گَرد و غبارِ فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید .

 

اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی کرده و سپس تمام دارائیتان را صرف بازیابی سلامتیتان می نمایید . اینکه شما به قدری نگرانِ آینده اید که حال را به فراموشی می سپارید در حالیکه نه حال را دارید و نه آینده را .

 

آنگاه بنده حیرت زده را مَجال طرح پُرسشی دیگر می دهند و چون می پُرسد : چه بیاموزیم ؟ خطاب رسد : بیاموزید که مجروح کردنِ قلبِ دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدن به آن سالها وقت نیاز است . بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتن خود کنید زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آئینه ای از کردار و اخلاقِ خودِ شماست . بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید چرا که هر یک از شما به تنهائی و برحسبِ شایستگی های خود مورد قضاوت و داوریِ ما قرار می گیرید . بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف ها و نقصان های شما آشنایند ولی شما را همان گونه که هستید دوست دارند . بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد بلکه آنچه با ارزش است بودنِ افرادِ بیشتر در زندگی شماست . بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری که نسبت به شما روا می دارند مورد بخششِ خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمائید . بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنست که خواسته های کمتری دارد .

 

و آنگاه خداوند فرمود : ای بنده من ؛ بخاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند و رفتار تو را نیز از یاد خواهند بُرد ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند بُرد .

 

 


ردِّ پای او در عبور از کوهِ مُشکلات !

یک شب مردی در عالَمِ رؤیا ، خود را در محضرِ خداوند یافت و مشاهده نمود که تمام صحنه های زندگیِ او به صورت نقشه ای از یک راهِ پُر پیچ و خم همراه با فراز و نشیبِ بسیار در جلوی چشمش قرار دارد . وقتی خوب دقّت کرد متوجّه شد که در تمام مسـیر دو ردیف ردِّ پا روی شن ها دیده می شود که یکی از آنها به او تعلّق داشت و وقتی سؤال نمود که ردّ پایِ دیگر که همه جا در طول مسیر و در گذر از فراز و نشیب ها دیده می شود از کیست ، پاسخ شنید که این ردّ پای خداوند است !

 

در این میان ناگهان چشمش به کوه بلندی افتاد . پُرسید این کوه چیست !؟ از سوی خداوند ندا آمد که این کوه نشانهِ بزرگترین مُشکل و نگرانی در طول زندگیِ تو است . مرد با کمال تعجُّب متوجّه شد که از دامنه کوه تا بلند ترین ارتـفاعاتِ آن فقط یک جُفت ردِّ پا مشاهده می شود لذا با ناراحتی و حالتی اعتراض آمیز گفت : خدایا ؛ تو در همه مراحل زندگی همراه من بوده ای امّا می بینم که در سخت ترین دوره زندگی ام و دُرُست در لحظاتی که به تو احتیاج داشته ام تنهایم گذاشته ای !

 

خداوند پاسخ داد : من ، تو و تمام بندگانم را دوست دارم و هرگز شما را تنها نگذاشته ام دوره رنج و امتحان و سختی یعنی همان دوره ای که در عبور از کوهِ مشکلات ، تو فقط یک جفت ردّ پا میبینی ، زمانی است که تو تحمُّل خود را از دست داده ای و من تو را در آغوش گرفته ام و از آن مسیرِ پُرخطر عبور داده ام .

 

 


گفتگوی مجسّمه و سنگ مرمر در موزه !

در یکی از موزه های معروف دنیا که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود ، مجسّمه بسیار زیبای مرمرینـی را به نمـایش گذاشته بودند که مردم از راههـای دور و نـزدیک برای دیدنش بـه آنجـا می آمدند و کسی نبود که آنرا ببیند و لب به تحسین باز نکند .

 

یک شب سنگ مرمری که کف پوش آن سالن بود ، با مجسّمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : این منصفانه نیست ! چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند ؟! مگر یادت نیست ، ما هر دو از یک معدن بودیم ، مگر همینطور نبود ؟! این عادلانه نیست ! من اعتراض دارم !

 

مجسّمه لبخندی زد و آرام گفت : دوست من ، به یاد داری روزی که مجسّمه ساز می خواست روی تو کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟

 

سنگ پاسخ داد : بله ، چون ابزارش بـه من آسیب می رسانید . فکر کردم او قصد آزار دادن مرا دارد . من تحمّلِ آنهمه درد و رنج را نداشتم .

 

و مجسّمه با همان آرامش و لبخندِ ملیح ادامه داد که : ولی من فکر کردم که بطور حتم می خواهد از من چیز بی نظیری بسازد . بطور حتم بناست به یک شاهکار تبدیل شوم و بطور حتم در پی این رنج ، گنجی هست . پس به او گفتم : هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده ! و دردِ کارهایش و لطمه هائی که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هر چه درد بیشتر می شد ، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم ! پس امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجّه عبور می کنند .

 

بله عزیز دلم ! رنج و سختی ها ، هدایای خالق مهربان هستی به من و تو است . ویادمان باشد قرار است آنقدر زیبا شویم که خودمان هم نمی توانیم از الان باور و تصوّر کنیم . پس بیائید از این به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگوئیم : خوش آمدی ! و از خودمان بپرسیم : این بار آن لطیفِ مهربان چه هدیه ای برایمان فرستاده است ؟

 


شیطان و حراجِ اجناسِ فرسوده اش !

شیطان که می خواست خود را با عصر جدید تطبیق بدهد ، تصمیم گرفت وسوسه هایِ قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد . در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز ، مشتری ها را در دفترِ کارش پذیرفت .

 

حراجِ جالبی بود : سنگهائی برای لغزشِ در تقوا ، آینه هائی که آدم را مُهم جلوه می داد و عینک هائی که دیگران را بی اهمیّت نشان می داد . روی دیوار اشیائی آویخته بود که توجّه همه را جلب می کرد : خنجرهائی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آنها را در پُشتِ دیگری فرو کند و ضبط صوت هائی که فقط غیبت و دروغ را ضبط میکرد !

 

شیطان رو به خریدارها فریاد می زد : نگرانِ قیمت نباشید ! الان بردارید و هر وقت داشتید ، پولش را بدهید .

 

یکی از مشتری هـا ، در گوشه ای دو شئِِِ بسیـار فـرسوده دید که هیچ کس به آنها توجّه نمی کرد امّا خیلی گران بودند . تعجّب کرد و خواست دلیلِ این اختلافِ فاحش را بفهمد . شیطان خندید و پاسخ داد : فرسودگی شان به خاطر اینست که خیلی از آنها استفاده کرده ام . اگر زیاد جلب توجّه می کردند ، مردم می فهمیدند چطور در مقابلِ آن مراقب باشند . با این حـال قیمت شان بسیـار مناسب است : یکی شان « شک» است وآن یکی « عُقده حقارت » . تمـام وسـوسه های دیگر فقط حرف می زنند ، این دو وسوسه ، عمل می کنند .

 

 


قورباغه نا شنوا و معجزه تشویق !

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند دیگر چاره ای نیست ، شما به زودی خواهید مُرد .                                                        

 

دو قورباغه ، این حرفها را نا دیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند امّا قورباغه های دیگر ، دائماً به آنها می گفتند که دست از تلاش بـردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مُرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او پس از مدتی دراوج نا امیدی و شکست جان باخت . امّا قورباغه دیگر با حداکثر توانش بـرای بیرون آمـدن از گـودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند دست از تلاشِ بی نتیجه بردار ، امّا او با قدرتِ بیشتری به کوششِ خود ادامه می داد و بالاخره به هر زحمتی بود توانست از گودال خارج شود .

وقتی از گودال بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی ؟

 

پس از مدتی معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند !