سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغی تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و به کلاغ گفت :

ای وای تو اونجایی ، به به چه زیبایی ، می دانم صدای معرکه ای داری ، چه شانسی آوردم ، اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان . . .

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت :

این حرف های مسخره را رها کن ، اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .

روباه گفت :

ممنونت میشم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم .

کلاغ گفت :

باز که شروع کردی ، اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد .

روباه دهانش را باز کرد . کلاغ گفت :

بهتر است چشم هایت را ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی . 

روباه گفت :

بازیه ؟ خیلی خوبه ، بهش میگن بسکتبال .

خلاصه . . . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد . روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد و گفت :

بی شعور ، این چی بود ؟

کلاغ گفت :

کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد .

 

 

 


استدلال شگفت انگیز

توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده است که استدلال شگفت انگیزی دارد 

وقتی به دنیا میام ، سیاهم

وقتی بزرگ میشم ، سیاهم

وقتی میرم زیر آفتاب ، سیاهم

وقتی سردم میشه ، سیاهم

وقتی می ترسم ، سیاهم 

وقتی مریض میشم ، سیاهم

وقتی می میرم ، هنوزم سیاهم  

 

و تو ، آدم سفید

وقتی به دنیا میای ، صورتی ای

وقتی بزرگ میشی ، سفیدی

وقتی میری زیر آفتاب ، قرمزی  

وقتی سردت میشه ، آبی ای

وقتی می ترسی ، زردی

وقتی مریض میشی ، سبزی

و وقتی می میری ، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد . BMW   آخرین مدلی را دید و پسندیده ؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تند روی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد .

 

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد . وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود . کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد . چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت . پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس . سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید .

 

مرد به اوج هیجان رسیده بود . نگاهی به آینه انداخت . دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

 

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد . لَختی اندیشید . سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود . به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت ، از 220 گذشت و به 240 رسید . اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است .

 

ناگهان به خود آمد و گفت : مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می  رانم ؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد . از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد .

 

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد . افسر پلیس به سوی او آمد ، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است . امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم . سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم . خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی . تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی ، می‌گذارم بروی .

 

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت : می‌دونی ، جناب سروان ؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد . وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم ، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی !

 

افسر خندید و گفت : روز خوبی داشته باشید ، آقا و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت .

 

 


ارزش دارد که قدردانی را به بچه هایمان انتقال دهیم

قدردانی

این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد .

 یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد . در اولین مصاحبه پذیرفته شد ؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد . رئیس شرکت از شرح  سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است ، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد .

رئیس پرسید : آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد : هیچ

رئیس پرسید : آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟

جوان پاسخ داد : پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم ، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد .

رئیس پرسید : مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد : مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد .

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد .

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد .

رئیس پرسید : آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد : هرگز ، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم . بعلاوه ، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید .

رئیس گفت : درخواستی دارم . وقتی امروز برگشتید ، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید ، و سپس فردا صبح پیش من بیایید .

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است . وقتی که برگشت ، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند . مادرش احساس عجیبی می کرد ، شادی اما همراه با احساس خوب و بد ، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد . جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد . همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد . اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده ، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است . بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد .

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست ها ست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند . کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش ، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند . بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش ، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست .

آن شب ، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند . صبح روز بعد ، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت . رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد ، پرسید : آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد : دستهای مادرم را تمیز کردم ، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم .

رئیس پرسید : لطفاً احساس تان را به من بگویید .

جوان گفت : اکنون می دانم که قدردانی چیست . بدون مادرم ، من موفق امروز وجود نداشت . از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم ، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود . به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم .

رئیس شرکت گفت : این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود . می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند ، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد ، و کسی که پول را به عنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد . شما استخدام شدید .

بعدها ، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد ، و احترام زیردستانش را بدست آورد .

هر کارمندی با کوشش و به صورت گروهی کار می کرد . عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت .

یک بچه ، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند ، ((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند . او از زحمات والدین خود بی خبر است . وقتی که کار را شروع می کند ، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد ، زمانی که مدیر می شود ، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند . برای این جور شخصی ، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد ، ممکن است یک مدتی موفق باشد ، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند . او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند . اگر این جور والدین حامی هستیم ، آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند ، غذای خوب بخورند ، پیانو بیاموزند ، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند . اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید ، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه کنند . بعد از غذا ، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند . برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید ، می خواهید که آنها درک کنند ، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند ، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد . مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند .

 

 

 


پسرکِ شطرنج باز و راهبِ صومعه !

پسرکی به رئیس صومعه گفت : دلم می خواهد راهب بشوم امّا در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته ام . پدرم فقط به من شطرنج یاد داده که هیچ تأثیری درروشنائیِ باطنِ من ندارد . تازه ، بعضی می گویند این بازی ها گناه است .

 

راهب پاسخ داد : شاید گناه باشد ، شاید هم فقط سرگرمی باشد . شاید صومعه ما به کمی از هردو احتیاج داشته باشد . پدر روحانی خواست برایَش یک صفحه شطرنج بیاورند ، بعد راهبی را صدا زد و دستور داد با جوان شطرنج بازی کند . امّا قبل از شروعِ بازی ، گفت : هر چند به سرگرمی احتیاج داریم ، اما نمی شود بگذاریم همه اهل صومعه شطرنج بازی کنند . فقط بهترین شطرنج باز می تواند در صومعه باشد . اگر این راهب ببازد ، صومعه را ترک می کند و جائی برای تو باز می شود .

 

پدر روحانی بسیار جدّی صحبت می کرد . جوان احساس کرد مُهم ترین بازیِ زندگی اش را انجام می دهد عرق سرد بر پیشانی اش نشست . صفحه شطرنج به مرکزِ دنیا تبدیل شده بود ....

 

نزدیک بود راهب بازی را ببازد . جوان حمله کرد ، امّا بعد نگاه معصوم و پُر قداستِ راهب را دید ؛ چند حرکتِ اشتباه کرد تا راهب بتواند بازی را ببَرَد . حالا دیگر ترجیح می داد آن بازی را ببازد . آن راهب بیشتر به درد مردم می خورد تا او . ناگهان ، پدر روحانی صفحه شطرنج را روی زمین انداخت و گفت : تو بسیار بیشتر از آن که گمان می کنی ، یاد گرفته ای . ذهنت را بر پیروزی متمرکز کردی و توانستی با نیروی اراده ، جنگ را رهبری کنی . بعد ، احساس محبّت کردی و حاضر شدی خودت را قربانیِ هدفِ بزرگتری کنی . به صومعه خوش آمدی زیرا می دانی چگونه نظم و ترتیب را در کنار محبّت و شَفقَت جای بدهی .