سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

عبادتگاهِ ویران و معجزه عشق !

در روزگارِ پیشین ، عبادتگاه ها در دوره ای از زمان ، وضعیّت سختی را از سر می گذراندند . به خاطرِ چیزی که مُد شده بود و می گفتند خدا خُرافه است ، دیگر جوان ها تمایلی نداشتند که به جمع مردانِ روحانی بپیوندند . بعضی ها به خواندن رساله های مادّی گرائی روی آورده بودند و حتّی افرادی که اندک اعتقادی داشتند ، کم کم به این نتیجه می رسیدند که باید صومعه ها را بست . دریکی ازصومعه ها راهبان ِقدیمی یکی بعد از دیگری مُردند . وقتی آخرین راهبِ صومعه به مرحله ای رسید که باید روحش را به خدا تسلیم می کرد ، یکی از معدود راهبانِ نوآموزی را که در صومعه مانده بود ، به کناربستر مرگش فرا خواند و گفت : به من الهام شده است که این صومعه برای موضوع بسیار مهمّی انتخاب خواهد شد . نوآموز پاسخ داد : حیف ، فقط پنج نوآموز اینجا مانده اند و نمی توانیم در چنین موضوع مهمّی به همه وظایفمان توجه کنیم .

راهب ادامه داد : از این هم حیف تر است چون در کنار بسترمرگم فرشته ای ظاهر شُد و دریافتم که در سرنوشتِ یکی از شما پنج نفر است که قدّیس شود . این را گفت و درگذشت . به هنگام خاک سپاری ، جوانانِ نوآموز ، حیران به هم می نگریستند . چه کسی باید انتخاب می شد ؟ کسی که بیشتر به اهالیِ ده کمک می کرد ؟ کسی که با خلوصِ بسیار دعا می کرد؟ یا کسی که چنان با شور و شیفتگی موعظه می کرد که دیگران به گریه می افتادند ؟ نوآموزان که می دانستند قدّیسی در میان آنهاست ، تصمیم گرفتند صومعه را تعمیر کنند . سخت و با علاقه کار می کردند ، با شور و شیفتگی موعظه می کردند ، دیوارهای فرو ریخته را مرمّت می کردند و با نیکوکاری و محبّت به میان مردم می رفتند . یک روز ، جوانی جلوِ درِصومعه ظاهر شد . تحتِ تاثیر کارِ آن پنج جوان قرار گرفته بود و می خواست کـمکشان کند . کم کم خبـر شور و علاقه راهبـانِ نوآموز در سراســر منطقه پخش شد . پـدری به پسـرش می گفت : همه ، کار را با عشق انجام می دهند ، ببین صومعه زیباتر از همیشه شده است . ده سال بعد ، صومعه هشتاد راهبِ نوآموز داشت ! و هرگز نفهمیدند گفته راهبِ پیر حقیقت بوده است یا فقط روشی بوده جهت ایجادِ شور و اشتیاق برای بازگرداندنِ احترامِ ازدست رفته صومعه .

 


مزرعه پدری و نجّارِ عاقل!

به دو برادر ، مزرعه ای از پدر ارث رسید و اونو به دو نیم تقسیم کردن و هر کدوم تو قسمتِ خودش خونه ای ساخت و توش شروع به زندگی کرد . برادر کوچیکه همیشه از برادرِ بزرگتر ناراحت بود ، آخه فکر می کرد اون زمینِ بهتر رو واسه خودش برداشته و به همین دلیل هم ازش کینه به دل گرفته بود و ارتباطش رو با اون قطع کرده بود و از اون جائی که چشم دیدن برادر بزرگش رو نداشت ، یه روز کانال بزرگی بین دو تا زمین کند و توش آب انداخت تا رابطه شون به طور کامل قطع بشه . برادر بزرگ هم که از دست کارِ اون عصبانی شده بود ، رفت سراغِ یه نجّار و اونو آورد کنارِ کانال و بِهش گفت : من دارم میـرم شـهر ، تویِ انبـار هم تا دلت بخـواد ، چوب دارم ، می خوام تا شب که بر می گردم ، کنار ِ این کانال یه دیوارِ بلندِ چوبی بکشی تا دیگه چشمم هم به قیافه داداشم نیفته . و شب که برگشت دید نجّار به جای دیوار ، یه پل قشنگِ چوبی روی کانال زده ! با عصبانیّتِ تمام اومد چیزی به نجّار بگه که دید داداشِ کوچیکش از پل عبور کرد و در حالی که اشک شوق همه صورتش رو پوشونده بود ، جلو اومد و اونو در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد و گفت : منو ببخش داداشِ مهربانم برادر بزرگتر که خیلی خوشحال شده بود از نجّار تشکر کرد ، دستمزد خوبی بهش داد و ازش خواهش کرد که چند روزی رو اون جا بمونه و مهمونش باشه ولی نجّار قبول نکرد و گفت : باید زودتر برم ، آخه پل های زیادی هست که باید بسازم !

 

عزیز دلم ، نمی خوای تو هم همین الان سازنده یکی از اون پل ها باشی ؟

 

نمی خوای کینه و دلتنگی هات رو با زدن یه پل به قلب اونی که بهت آزار رسونده ، بزاری کنار ؟ نمی خوای به جای اهریمنِ نفرت ، نوشته عشق رو به دیگران هدیه بدی ؟

 

نمی خوای همه بفهمن که چقدر مهربونی و زلال و با صفا ؟ پس معطّل نکن و ... !

 

 

 


مرد مقدّس و گدایِ پُر توقُّع !

روزی یک مرد مقدّس در حال رانندگی به گدائی برخورد . گدا فریاد بر آورد : اگرمی توانستم مرد مقدّسی شوم ( مردی که دعا می کند ) من هم می توانستم یک اتومبیل داشته باشم .                                                                               

 

 مرد مقدس گفت : دعا کردن آسان نیست . اگر بتوانی با ذهنی متمرکز بگوئی : تو خدای منی ، من به درگاهت دعا می کنم که فقط برای امروز مرا پرهیزکار بدار ! آنگاه این اتومبیل از آنِ تو می شود  .                                   

 

مردِ گدا در نهایت ِ حیرت گفت : عالی ست !

 

آنگاه دست هایش را بر هم نهاد ، چشمهایش را بست و با صدای بلند گفت : تو خدایِ منی . من به درگاهت دعا می کنم ، مرا پرهیزکار بدار

 

ناگهان چشمهایش را باز کرد و از مرد مقدّس پرسید : آیا می توانم یک گاراژ هم داشته باشم ؟ اگرگاراژ نداشته باشم ، کجا میتوانم اتومبیلم را نگاه دارم !؟ 

 

به راستی که خدا با حساب و کتابِ دعا های ما کاری ندارد . او اهمیتی نمی دهد که تعداد دعاهایمان چندتاست فصاحت و بلاغت دعاهای ما نیز برایَش مهم نیست . زیبائی و موسیقی دعاها هم برایش اهمیتی ندارد ، به منطق دعاهایمان نیز نمی پردازد و به شیوه دعاکردن ما هم توجه ندارد ، امّا صمیمیّت و صداقت دعاها و احساس قلبی ماست که اهمیّت دارد .                                                                                       

 

 


پرکردن بطری روغن       

مادری ، پسرش را با یک بطری خالی و یک اسکناس ده‌ روپیه‌ای فرستاد تا مقداری روغن از بقالی نزدیک‌شان بخرد . پسر رفت و بطری را پر از روغن کرد . اما در حین بازگشت ، زمین خورد و بطری از دستش افتاد . پیش از آنکه بتواند بطری را بلند کند نیمی ، از روغن بیرون ریخته بود . در حالی‌که روغن بطری نصف شده بود ، گریان نزد مادرش برگشت و گفت : من نیمی از روغن را ریختم ! نیمی از روغن را ریختم!

آن پسر بسیار ناراحت بود . مادر ، پسر دیگرش را با یک بطری و یک اسکناس ده روپیه‌ای دیگر ، فرستاد . او هم بطری را پر کرد و ضمن بازگشت زمین خورد و بطری را انداخت . باز نصف روغن بیرون ریخت . پسر بطری را برداشت و شادمان نزد مادرش بازگشت و گفت : ببین ! من نصف روغن را نگاه داشتم ! بطری به زمین افتاد و ممکن بود ، بشکند . روغن از بطری بیرون ریخت ؛ ممکن بود تمام روغن بیرون بریزد ، ولی من نیمی از آن را نگاه داشتم .

هر دوی اینها ، با موقعیتی یکسان نزد مادرشان آمدند ، با یک بطری که نیمی پر و نیمی خالی بود . یکی از آنها به خاطر نیمه خالی گریه می‌کرد و یکی به خاطر نیمه پر ، خوشحال بود .

بعد ، مادر پسر دیگرش را با بطری و اسکناس دیگر روانه کرد . او هم زمین خورد و بطری را انداخت . نیمی از روغن بیرون ریخت . او بطری را برداشت و هم‌چون پسر دومی با خوشحالی زیاد ، نزد مادرش آمد : مادر ، من نیمی از روغن را نگه داشتم !

اما این پسر ، مراقبه‌گر ویپاسانا بود و نه فقط سرشار از خوش‌‌بینی ، بلکه سرشار از واقع‌گرایی نیز بود . او پی برد که : خب ، نیمی از روغن باقی‌مانده ، اما نیمی هم هدر رفته .

بنابراین به مادرش گفت : حالا باید به بازار بروم ، یک روز کامل را به ‌شدت کار کنم ، پنج روپیه کاسبی کنم و این بطری را پر کنم . موقع غروب ، بطری پر است .

ویپاسانا چنین است . بدون بدبینی ، با خوش‌بینی ، واقع‌گرایی ، و « کار» ‌گرایی .

 

 

 

  

 

 


کلاه آب برده به سر صاحبش بزرگ است

آورده اند که :

در روزگاران قدیم ، مردی کلاهی خرید . کلاهی که سالهای سال آرزوی خریدن آن را داشت . وقتی که مرد کلاه را بر سر گذاشت ، طور دیگری شد ؛ چون خیال می کرد هیچ کس خوشحال تر و خوشبخت تر از او در زندگی نیست . کلاه ، حسابی مرد را به خود مشغول کرد . شبها کلاه را در بهترین جای اتاق می گذاشت و روی آن پارچه سفیدی می کشید تا گرد و غبار روی آن ننشیند . وقتی هم که آن را بر سر می گذاشت تا از خانه بیرون برود ، آن قدر آرام قدم بر می داشت که مبادا کلاه روی سرش جا به شود و بیفتد . در این حال اگر باد آرامی هم می وزید ، زود دست بر سرش می گذاشت تا یک وقت کلاهش را باد نبرد .

مرد به کلاهش دلخوش بود تا آن که روزی بر اثر حادثه ای آن را از دست داد . رفتن کلاه غمی بر دل او نشاند که تا آخر زندگی فراموش نکرد .

حالا ببینید که چگونه کلاه را از دست داد ؟ بله . روزی در راهی می رفت . هوا گرم بود . تشنه شد . کنار جوی آبی نشست تا آبی بنوشد و خستگی از تن بیرون کند و دوباره به راهش ادامه دهد . او نشست و بعد از نوشیدن آب ، نگاهی توی جوی انداخت . تا آن وقت عکس خودش و کلاهش را به آن زیبایی توی آب ندیده بود . برای آن که بهتر همه چیز را ببیند ، سرش را پایین تر آورد و به آب نزدیک تر کرد که یک دفعه کلاه از سرش توی جوی آب افتاد . از این کار خودش خنده اش گرفت . دست برد تا خیلی آرام کلاه را از آب بگیرد ؛ ولی کلاه تکانی به خود داد و جلوتر رفت .

صاحب کلاه از جا پرید و به دنبال کلاه دوید . حرکت آب هم تندتر شد . حالا هرچه می گذشت ، کلاه از او دور و دورتر می شد . مرد دوید و کلاه هم رفت . کلاه کم کم به نزدیک رودخانه رسید . او هرچه توان داشت ، در پاهایش جمع کرد ؛ ولی به کلاه نرسید که نرسید .

از خستگی ، کنار رودخانه روی زمین افتاد . وقتی به خودش آمد ، دیگر از پیدا کردن و گرفتن کلاه عزیزش از آب نا امید شد . مدتی کنار رودخانه راه رفت و از چند نفر سراغ کلاهش را گرفت ، ولی هیچ کس کلاه او را ندیده بود . دل گرفته و غمگین به خانه برگشت . نمی دانست به مردم که او را با این کلاه می شناختند ، چه بگوید . اولین نفر که او را دید ، از او پرسید : کلاه کجاست ؟

صاحب کلاه گفت : آب برد .

مرد گفت : آب برد ؟ چرا آن را نگرفتی ؟ دلت نسوخت که کلاه به آن قشنگی را آب ببرد ؟

چند نفر دیگر هم از او پرسیدند . این بود که با خودش گفت : باید جوابی بدهم که همه دست از سرم بردارند و خیال نکنند من تنبل بودم و نتوانستم مواظب کلاهم باشم . همین شد که وقتی یک نفر دیگر از او پرسید که کلاه چه شد ،

جواب داد : همان بهتر که کلاه را آب برد . از روز اول هم به سر من گشاد بود . از آن پس اگر کسی چیزی را از دست بدهد و از به دست آوردن دوباره آن ناامید شود و شروع به بدگویی از آن کند ،‌ می گویند :  کلاه آب برده به سر صاحبش گشاد است !