یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک
مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی
کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند : یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک .
ماخذ : در عهد پادشاهی ، روزی یک زن به حمام رفت ، اتفاقاً زن رمالباشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد .
زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت : این رخت کیست؟
گفتند : این رخت فلان زن است .
گفت : بریزید توی آب
رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند . چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت . شب شد . شوهرش به خانه آمد .
زن به او گفت : از فردا سر کار نرو!
شوهرش گفت : چرا ؟
گفت : میگم نرو
گفت : پس چکار کنم؟
زن گفت : فردا یک کتاب رمالی میگیری و فالبین و رملتران میشی .
شوهر گفت : چرا ؟
گفت : میخوام شوورم رملتران باشه .
خب پا فشاری زن بود و دلیل و برهان نمیخواست گفت : باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم . اما کجا به سر کار میرفت؟ ریشخند زنش میکرد و او هیچ از رملترانی نمیدانست و نمیآموخت .
اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند . شاه به رمالش رجوع کرد و گفت : خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کیها هستند؟
رمال گفت : کیها ؟
شاه گفت : آن دزدها .
هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد ، عاقبت گفت : قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد !
شاه بسیار خلقش تنگ شد . رمال گفت : سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه غمین مباشید ، شما میتونین از رمالهای شهر کمک بگیرین .
شاه همین کار را کرد و رمالهای شهر را به حضور پذیرفت ، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود . شوهر گفت : ای زن من چیزی بلد نیستم .
گفت : اینی که بلدی بگو .
شوهر آن زن هم رفت پیش شاه ، هیچکدام از رمالها نتوانستند کاری از پیش بردارند . اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت : فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام .
شاه گفت : باشد .
آن مرد به خانه برگشت و گفت : ای زن تو این خاک را بر سر من کردی در این چهل روزی که مهلت گرفتهام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد .
زن گفت : غصه نخور خدا بزرگه .چون که خودش او را وادار کرده بود دلداریش میداد .
شوهر به زن گفت : خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم ؟
زن گفت : چهل تا خرما میخریم و در خمبه ای میگذاریم ، هر شب یکی از آنها را میخوریم وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمیداریم و فرار میکنیم .
از قضا دزدها هم چهل تن بودند . که را بخت و که را اقبال؟
باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند . شب اول شوهر گفت : ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی . از آن طرف دزدها می دانستند که کار به چه کسی واگذار شده رئیسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرفهاشان گوش میداد . چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت : زن ! جاش را نگاه دار که یکی ازجمله چهل تا آمده ، یکی از گندههاش هم هست ! مقصود شوهر خرما بود .
اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد ، گفت : ای وای بر حال ما چکار کنیم؟
آن شب گذشت ، شب دیگر شوهر به خانه آمد ، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود . زن رمال خرمای دیگری آورد .
رمال گفت : ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است ! دزدها مخ شان داغ شد . شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند . سه تای آنها دم سوراخ گوش دادند . توی اتاق رمال به زنش گفت : بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند ، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!
دزدها از تعجب دهانشان باز ماند . پس از شور و مشورت از پشت بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند : ای آقا ! خواهش داریم ...
رمال گفت : چه خبر است ؟
گفتند : دست ما به دامن تو ، ای رمال راست میگویی ، ما اموال شاه را دزدیدهایم ، بیا همه را به تو تحویل میدهیم ، شتر دیدی ندیدی ، ما را لو نده ، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده ، پیش شاه از ما صحبت نکن ، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی!
رمال از شادی روی پا بند نبود ، شبانه به نزد شاه رفت و گفت : شاها اموال را پیدا کردم . شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند .
رمال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه ، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد ، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت : این رخت کیست؟
گفتند : از زن رمال قدیمی شاه
گفت : بریزید در آب
لباس آن زن را در آب ریختند ،
زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت : دیگر برای من بس است ، من به مراد مطلوب خودم رسیدم . فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال کار قدیمیت برو .
شوهر گفت : زن ! نمیشود
زن گفت : من راه یادت میدهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن . او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آنجا راحت خواهی شد .
فردای آن روز همین کار را کرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد . شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمالباشی را احترام زیادی کرد . رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت .
زن گفت : هنگامی که شاه حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش بکش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت میشوی .
رمالباشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر در کشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب کردند که چنین پیشبینی کرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد ،
رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیکتر میشد . زن از چاره جویی تنگ آمد . دیگر چیزی نمیگفت چون طالع از پی طالع میآمد اما رمال غصه میخورد که وقتی کار به او رجوع کنند او از عهدهاش برنیاید . آخر یک روز شاه او را با عدهای از خاصان به شکار دعوت کرد به شکار رفتند . وقتی آهویی را دنبال میکردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بیآنکه کسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت : های کی میتواند بگوید در مشت من چیست؟
هیچکس چیزی نگفت به رمال خود گفت : دوست من ای کسی که خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیشآمدها مطلع کنی در دستم چیست؟
رمال زرد شد ، سرخ شد کاری از دستش ساخته نبود این ضربالمثل را به زبان آورد که یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک ،
مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود که یعنی من از همه آنها جستم حالا چکنم؟ چوب است و فلک ، شاه ملخ را به هوا پرتاب کرد و گفت : بارکالله ! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!