مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

کنایه از افرادی دارد که از روی عادت ،کاری را انجام می دهند که به ضرر فرد یا افراد تمام می شود . در واقع ، آنها هیچ علت و انگیزه خاصی از انجام آن ندارند و فقط از روی عادت و غریزه دست به آن کار می زنند !

 اما داستان این ضرب المثل :

می گویند قورباغه ای بر لب برکه ای نشسته بود . عقربی نزد او آمد و پس از سلام و احوال پرسی گفت : منزل من آن سوی آب است . بنا به دلایلی به این سو آمده ام . می توانم خواهش کنم کمک کنی تا به آن طرف بروم ؟ من شنا کردن نمی دانم . اگر مرا بر پشت خود سوار کنی و به آن طرف ببری ، یک عمر ممنون تو خواهم بود !

قورباغه گفت : من حرفی ندارم ، اما اگر تو را کول کردم و در میان آب ناگهان تو هوس کنی و مرا نیش بزنی ، آن وقت چه کنم؟!

عقرب گفت : امکان ندارد ، من اینقدر نمک نشناس باشم ! نه ممکن نیست من چنین کاری کنم !

قورباغه قبول کرد و عقرب بر پشت او سوار شد .کمی که از کنار برکه دور شدند ، ناگهان عقرب بی اراده نیش خود را برپشت قورباغه فرو کرد ! قورباغه فریاد بر آورد : دیدی نامردی کردی؟!

عقرب نیش دوم را چاشنی کرد و قورباغه طاقت نیاورد و به زیر آب رفت . عقرب در زیر آب دست و پا می زد .

قورباغه که هنوز نیم نفسی داشت ، فریاد بر آورد : ای بد طینت در چه حالی؟!

عقرب گفت : دارم غرق می شوم!

قورباغه گفت :

رفتن زیر آب نه از غرض است

ترک عادت موجب مرض است

 

عقرب هم درجواب گفت :

نیش عقرب نه از ره کین است

اقتضای طبیعتش این است

 


یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

ماخذ : مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌کرد ، وسواس داشت که دخترها چون خوشگلند از خانه کمتر بیرون روند که چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد .

دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی کوچه می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اکثر مردم و خانواده‌ها بود که برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند .

از قضا روزی پادشاه و خدمتکارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد ، دختر کوچکتر را پسندید و عاشق او شد . موقعی که به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد . بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر ، خانم اول شهر و مملکت شده بود .

 

اما خواهرش در چه حالی بود؟ می‌توانست این همه شوکت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه ، هرگز ، خیلی حسودیش می‌شد . خیلی داشت غصه می‌خورد . نمی‌دانست چه کند ؟ عاقبت به فکر انتقام افتاد .

 

برای خواهر پیغام فرستاد که خیلی هم به خود مغرور نشو . می‌دانم که منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم . من چه کردم  تو چه کردی را باید تو ملکه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟

خواهر که زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌کرد ، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بد طینت همان پیغام‌ها را می‌فرستاد که داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم . این را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم .

مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد . خداوند به او پسری داد بسیار زیبا . با کمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند . قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر کاکل‌زری به قصر زن تازه خود برود . غافل از اینکه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای که بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت .

اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید . فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد که خواست زنش را بکشد . هرچه زن گریه و التماس می‌کرد قسم می‌خورد که من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا کتی شده به خرج شاه نرفت که نرفت . بالاخره هم دستور داد تا کمر ، زن را گچ بگیرند به مجازات اینکه توله سگ زائیده و او را در محلی که گذرگاه مردم است نگهداری کنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند . چنین هم کردند . سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های بی‌ادب مسخره‌اش می‌کردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت کرده بود و چاره‌ای نداشت ، تحمل می‌کرد و چیزی نمی‌گفت .

 

روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او کرد گلی را که در دست داشت به طرف زن پرت کرد و رفت . زن برخلاف همیشه زار ار شروع به گریستن کرد آنقدر گریست که دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بکنند . بالاخره به شاه خبر دادند . شاه که تقریباً قضیه را فراموش کرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت : تو که سال‌هاست به این وضع عادت کردی حالا چرا گریه می‌کنی ؟ سنگ به تو می‌زدند حرف نمی زدی مگر توی این گل چه بود که ناگهان عوض شدی؟ زن بیشتر گریه کرد و گفت : مردم از این بدتر هم با من می‌کردند حرفی نداشتم تحمل می‌کردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود که گل به من پرتاب کرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت . نمی‌توانم آرام شوم .

شاه راستی گفتار او را باور کرد . به هر ترتیبی بود بچه را پیدا کرد و مادرش را آزاد کرد و به جای خود به قصر خود برد . مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی کرد و خواهر زن سیاه‌ ل جفاکار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون کنند و کردند .

 

 

روایت دوم

سنگ دوست کشنده است

در زمان‌های قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌کردند و بنا به حکم شرع هرکس از آنجا می‌گذشت سنگی به او می‌زد . اما او اصلاً اظهار درد نمی‌کرد . تا اینکه یکی از دوستان خیلی نزدیک او از کنارش رد شد و او هم بنا به حکم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت . فریاد مرد بلند شد و گفت : آخ ! مردم .

مردم از این جریان تعجب کردند و علت را پرسیدند . مرد جواب داد : دوس داشی یامان اولی .

 

قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند که از این قرار است .

می‌گویند دو رفیق در مکه به هم رسیدند . اولی گفت : حاج قاسم واقعاً که جایت در بهشت است . تو چقدر آدم نیکوکاری هستی!

حاج قاسم که هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف کند ، پرسید : از کجا می‌گویی؟

رفیقش جواب داد : دیروز که ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم که همه سنگ‌ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد ، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی . در همین موقع بود که شیطان فریادی از ته دل کشید . همه ما از این کار او تعجب کردیم و از شیطان پرسیدیم که چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟

شیطان جواب داد : آخر شما نمی‌دانید ، دوس داشی یامان اولی! سنگ دوست کشنده است .


یه بوم و دو هوا ...

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

قدیما اصولا خانواده ها توی یه خونه بودند و هر خانواده ای یه اتاق داشتن . یه مادرشوهری بوده که با پسر و عروسش ، و دختر و دامادش توی یه خونه زندگی می کردند و تابستون بوده و هوا خیلی گرم . شبهای تابستان بیشتر می رفتند بالای پشت بام می خوابیدند . یه شب وقتی همه خانواده ها یعنی مادر شوهره و پسره و زنش ، دختره و شوهرش رفته بودند بخوابند چند ساعت بعد از اینکه از خوابیدن میگذرد ، مادر شوهره بلند می شه می بینه دختر و داماش یه کمی از هم فاصله دارند پتو رو میکشه روشونو میگه بچسبید به همدیگر یه کمی مهربونتر بخوابید مگه نمی بینید هوا سرده سرما میخورید . چند ساعت بعد دو باره بلند میشه میبینه پسرشو عروسش خیلی به هم نزدیکن و مهربون خوابیدن طاقت نمیاره و میگه وای وای یه کم برید عقب تر چقدر به هم چسبیدید !! هوای به این گرمی چطوری می تونید به هم بچسبید !! خفه شدم برید عقب تر از همدیگر . عروسه که تمام ماجرارو شنیده بود بلافاصله برمیگرده میگه :

قربون برم خدارو

یه بوم و دو هوارو

اینور بوم گرما رو

آنور بوم سرما رو

 


یک کلاغ ، چهل کلاغ

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

 مردی در صحرا گنجی پیدا کرد . اول خواست که گنج را به خانه ببرد ، اما فکر کرد که ؛ بهتر است ببینم زنم می تواند راز یافتن این گنج را پیش خود نگه دارد و به کسی نگوید ؛ بر اساس این فکر وقتی به خانه رفت به زنش گفت : امروز اتفاق عجیبی برایم افتاد .

زنش پرسید : چه اتفاقی؟

وقتی به خانه برمی گشتم یک کلاغ از بینی ام بیرون پرید .

بعد به او گفت که این مسئله را به هیچ کس نگویی که ممکن است مردم در مورد من بد فکر کنند . زنش که بسیار از این اتفاق تعجب کرده بود قول داد که این مطلب را با هیچکس در میان نگذارد .

روز بعد مرد طبق معمول برای کار به صحرا رفت . هنگام غروب آفتاب که به خانه برمی گشت دید مردم با تعجب به او نگاه می کنند . او جلوی یک نفر را گرفت و علت نگاه های عجیب مردم را از وی پرسید . مرد پاسخ داد : مرد حسابی مردم حق دارند با تعجب نگاه کنند . چطور ممکن است چهل کلاغ از بینی کسی در یک روز خارج شود و زنده بماند !  

 

 

روایت دوم

یک کلاغ ، چهل کلاغ    

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا  بیرون می رفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت     .

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد     .

 همان موقع یک کلاغ از اونجا رد می شد ، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد .    

 پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت : چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده . کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند   

تا اینکه کلاغ دهمی گفت : جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .

کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .

از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ ، چهل کلاغ شده است . پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته ، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد .

 

 


یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند : یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک .

 

ماخذ : در عهد پادشاهی ، روزی یک زن به حمام رفت ، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد .

زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت : این رخت کیست؟

گفتند : این رخت فلان زن است .

گفت : بریزید توی آب

رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند . چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت . شب شد . شوهرش به خانه آمد .

زن به او گفت : از فردا سر کار نرو!

شوهرش گفت : چرا ؟

گفت : میگم نرو

گفت : پس چکار کنم؟

زن گفت : فردا یک کتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی .

شوهر گفت : چرا ؟

گفت : میخوام شوورم رمل‌تران باشه .

خب پا فشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت : باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم . اما کجا به سر کار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌کرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت .

اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند . شاه به رمالش رجوع کرد و گفت : خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کی‌ها هستند؟

رمال گفت : کی‌ها ؟

شاه گفت : آن دزدها .

هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد ، عاقبت گفت : قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد !

شاه بسیار خلقش تنگ شد . رمال گفت : سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه غمین مباشید ، شما می‌تونین از رمال‌های شهر کمک بگیرین .

شاه همین کار را کرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت ، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود . شوهر گفت : ای زن من چیزی بلد نیستم .

گفت : اینی که بلدی بگو .

شوهر آن زن هم رفت پیش شاه ، هیچکدام از رمال‌ها نتوانستند کاری از پیش بردارند . اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت : فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام .

شاه گفت : باشد .

 

آن مرد به خانه برگشت و گفت : ای زن تو این خاک را بر سر من کردی در این چهل روزی که مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد .

زن گفت : غصه نخور خدا بزرگه .چون که خودش او را وادار کرده بود دلداریش می‌داد .

شوهر به زن گفت : خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم ؟

زن گفت : چهل تا خرما می‌خریم و در خمبه‌ ای می‌‌گذاریم ، هر شب یکی از آنها را می‌خوریم وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌کنیم .

از قضا دزدها هم چهل تن بودند . که را بخت و که را اقبال؟

باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند . شب اول شوهر گفت : ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی . از آن طرف دزدها می‌ دانستند که کار به چه کسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد . چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت : زن ! جاش را نگاه دار که یکی ازجمله چهل تا آمده ، یکی از گنده‌هاش هم هست ! مقصود شوهر خرما بود .

اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد ، گفت : ای وای بر حال ما چکار کنیم؟

آن شب گذشت ، شب دیگر شوهر به خانه آمد ، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود . زن رمال خرمای دیگری آورد .

رمال گفت : ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است ! دزدها مخ ‌شان داغ شد . شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند . سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند . توی اتاق رمال به زنش گفت : بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند ، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!

دزدها از تعجب دهانشان باز ماند . پس از شور و مشورت از پشت‌ بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند : ای آقا ! خواهش داریم ...

رمال گفت : چه خبر است ؟

گفتند : دست ما به دامن تو ، ای رمال راست می‌گویی ، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم ، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم ، شتر دیدی ندیدی ، ما را لو نده ، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده ، پیش شاه از ما صحبت نکن ، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی!

رمال از شادی روی پا بند نبود ، شبانه به نزد شاه رفت و گفت : شاها اموال را پیدا کردم . شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند .

رمال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه ، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد ، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت : این رخت کیست؟

 گفتند : از زن رمال قدیمی شاه

گفت : بریزید در آب

لباس آن زن را در آب ریختند ،

زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت : دیگر برای من بس است ، من به مراد مطلوب خودم رسیدم . فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال کار قدیمیت برو .

شوهر گفت : زن ! نمی‌شود

زن گفت : من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن . او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آنجا راحت خواهی شد .

فردای آن روز همین کار را کرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد . شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی کرد . رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت .

زن گفت : هنگامی که شاه حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بکش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی .

رمال‌باشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر در کشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب کردند که چنین پیش‌بینی کرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد ،

رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیکتر می‌شد . زن از چاره‌ جویی تنگ آمد . دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد که وقتی کار به او رجوع کنند او از عهده‌اش برنیاید . آخر یک روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شکار دعوت کرد به شکار رفتند . وقتی آهویی را دنبال می‌کردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنکه کسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت : های کی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟

هیچکس چیزی نگفت به رمال خود گفت : دوست من ای کسی که خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع کنی در دستم چیست؟

رمال زرد شد ، سرخ شد کاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد که یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک ،

مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود که یعنی من از همه آنها جستم حالا چکنم؟ چوب است و فلک ، شاه ملخ را به هوا پرتاب کرد و گفت : بارک‌الله ! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!