مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

یا امامزاده جله ات را آورده ای؟

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

ماخذ : مردی از درخت خرما پایین می آمد ، بند کمرش گسیخته و احتمال سقوطش بسیار بود نذر کرد که اگر سالم به زمین برسد خرمای نخلستان را خیرات خواهد کرد ولی با نزدیک شدن به زمین در میزان خیرات تجدید نظر می کرد .

ابتدا به نظرش آمد که روغن چراغهای امامزاده را برای یکسال تعهد کند و سپس آن را به شبهای چراغانی محدود کرد و بعد به یک شب جمعه تقلیل داد و در یک متری زمین به نظرش رسید که امامزاده ثروت و موقوفه بسیار دارد که حیف و میل می شود و به مصرف نمی رسد و نیازی به کمک او نخواهد داشت آنگاه به زمین جست و سیخ خرمایی به کف پایش نشست و از پشت پایش بیرون جست لی لی کنان به این طرف و آن طرف می پرید و می گفت : یا امامزداده جله ات ( روغن دان) را آوردی که روغن در آن نریختم ؟

 

 


یک صبر کن و هزار افسوس مخور

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

هرکه بی فکر و تامل عملی پیش گیرد آخرالامر از آن کرده پشیمان باشد .

این تمثیل برای آن آوردم تا بدانی که در زمان خشم و غضب لازم است شکیبا باشی و بی صبر و تامل تصمیم نگیری و جز در امور خیر تعجیل نکنی که حکیمان گفته اند : عجله کار شیطان است . و دیگر گفته اند ، و چه نیکو گفته اند : صبر کن و هزار افسوس مخور .

 آورده اند که در بلاد خراسان پادشاهی بود که سال ها خدا به او فرزندی عطا نکرده بود . به همین خاطر همیشه اندوهگین بود و مدام به درگاه حق تعالی دعا و زاری می کرد ، تا اینکه بالاخره خدا به او فرزندی عطا کرد . پادشاه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و آنقدر از آمدن آن فرزند خرسند بود که چند دایه را مامور رسیدگی او کرده بود تا هم مراقب او باشند و هم تربیت او را بر عهده بگیرند .

 اتفاقا این پادشاه راسوی تربیت شده ای داشت که در قصر شاهی زندگی می کرد و با بازی هایی که به او یاد داده بودند پادشاه را سرگرم می کرد و می خنداند . روزی از روزها زمانی که فرزند پادشاه در گهواره بود و دایه ها هم از خستگی خوابشان برده بود ، ماری از پنجره اتاق وارد شد و به طرف گهواره کودک حرکت کرد . راسو که یکی از دشمنان سرسخت ِمار است به محض دیدن مار به طرف او حمله کرد و با او گلاویز شد و بالاخره مار را از پا درآورد و به گوشه ای انداخت .

در اثر درگیری آن دو ، یکی از دایه ها از خواب پرید و دید که راسو با دهان خون آلود از گهواره پایین آمد . بنای شیون و فریاد را گذاشت که راسو طفل را کشت . مادر بچه و بقیه دایه ها هم وحشت زده بنا کردند به داد و فریاد . پادشاه هم که اتاقش همان نزدیکی بود از صدای آنان هراسان به اتاق بچه آمد و باورش شد که راسو بچه را کشته است . این بود که آنی تامل نکرد . راسو را که همان دور و بر بازیگوشی می کرد با عصبانیت برداشت و چنان بر زمین کوبید که مغزش متلاشی شد .

بعد گریه کنان به طرف گهواره رفت و با تعجب و تردید ، دید بچه صحیح و سالم است . همان لحظه یکی از دایه ها مار مرده را گوشه اطاق پیدا کرد و به همه نشان داد . همه دانستند که راسوی بیچاره جان بچه را نجات داده بود و پادشاه ِپشیمان تازه فهمید که چه موجود نجیبی را بی گناه مجازات کرده و « در عوض ِنیکی ، بدی کرده است» بعد با خود گفت : بی صبری کردم و خودم را در دریای ندامت انداختم . اگر اندکی تامل می کردم و شکیبا می بودم این عمل از من صادر نمی شد و اینگونه دچار افسوس و دریغ نمی گردیدم . اکنون دیگر این حادثه را با آب حسرت نمی توان تسکین داد و دیگر پشیمانی سودی ندارد .

 


هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

می‌گویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند : هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی . اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت : من پدر این درویش را در می‌آورم .

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فطیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فطیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت : من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی .

از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام . درویش هم همان فطیر شیرین زهری را به او داد و گفت : زنی برای ثواب این فطیر را برای من پخته ، بگیر و بخور جوان !

پسر فطیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چی بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد . زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می ‌زد و شیون می‌کرد ، گفت : حقا که تو راست گفتی؛ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی .

 

 


هر که چاهی بکنه بهر کسی اول خودش دوم کسی

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی‌هایی که با او شده صحبت کند مردم می‌گویند آنکه برای تو چاه می‌کند اول خودش در چاه می‌افتد .

ماخذ : در زمان حضرت محمد ( ص ) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌کنند و کفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌کشید . عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانه‌اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند . به این منظور چاهی در خانه‌اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت : یا رسول‌الله اگر ممکن میشود یک شب به خانه من تشریف ‌فرما بشوید .

حضرت قبول کرد ، فرمود : برو تدارک ببین ما زیاد هستیم . شب میهمانی که شد پیغمبر( ص ) با حضرت علی( ع ) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص . آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند . پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست . آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد . بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند . زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان ،

اما پیغمبر فرمود : صبر کنید و دعایی خواند و فرمود : بسم‌الله بگویید و مشغول شوید . همه از آن غذا خوردند . موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند . زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند . بچه‌های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند ، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب‌ها . پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند . وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند . آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت : آن زهرها که پیغمبر را نکشتند ، تو چرا فرو نرفتی؟ ناگهان در چاه فرو رفت و تکه‌تکه شد . از آن موقع می‌گویند : چه مکن بهر کسی اول خودت ، دوم کسی .