مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

کسی که هزار سال زیسته بود !

دو روز مانده به پایان عمر ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت ،

خدا سکوت کرد .

آسمان و زمین را به هم ریخت ،

خدا سکوت کرد .

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ،

خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته و انسان پیچید ،

خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد .

دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ،

خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .

لابه لای هق هقش گفت : اما با یک روز ... با یک روز چه کار می توان کرد ...

خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .

و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .

قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم .

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ،

می تواند بال بزند ،

می تواند پا روی خورشید بگذارد .

می تواند ...

 

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما ...

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید .

روی چمن خوابید .

کفش دوزکی را تماشا کرد .

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ،

لذت برد و سرشار شد و بخشید ،

عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

 

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ، امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود !

 

 


آن فکری را که تو کردی من هم کردم

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

پارچه فروشی می رود در یک آبادی پارچه هایش را بفروشد . در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند . در همان وقت سواری از دور پیدا می شود . مرد پارچه فروش با خود می گوید :  بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمکم کند تا آبادی بیاورد .

وقتی سوار به او می رسد ، مرد ، می گوید : ای جوان ، این پارچه ها را کمک من به آبادی برسان .

سوار می گوید : من نمی توانم پارچه تو را ببرم . و به راه خود ادامه می دهد .

مرد سوار مسافتی که می رود ، با خود می گوید : چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم ، او که دیگر به من نمی رسید . حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم .

در همان فکر بود که پارچه فروش به او رسید . سوار گفت : عمو ، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم .

مرد پارچه فروش گفت :‌ نه ! آن فکری را که تو کردی من هم کردم .‌

 

 

 

 


آستین نو ، ‌بخور پلو

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

می گویند روزی بهلول را به مهمانی دعوت کردند . بهلول با لباس کهنه و مندرس به آن مهمانی رفت و در صدر مجلس نشست . مهمانها یکی پس از دیگری وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفتند : یک خرده پایین تر ، یک خرده پایین تر . تا بهلول دم در نشست و روی کفشهای مهمانها غذا خورد .

بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد . این دفعه لباس نو و تازه ای عاریت گرفت و به تن کرد و به مهمانی رفت . از همان اول خودش دم در نشست . اما هر کس از در وارد می شد نگاهی به او می کرد و می گفت : آقا بهلول ، چرا اینجا نشسته ای ؟ یک خرده بفرمایید بالاتر . آنقدر « بفرمایید بالا ، بفرمایید بالا» تکرار شد تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت .

وقتی شام آوردند و غذاهای الوان را چیدند و همه مشغول خوردن شدند . بهلول آستین لباسش را در بشقاب پلو کرد و مرتب می گفت : آستین نو ، بخورپلو .

حاضرین مجلس تعجب کردند و از او پرسیدند : ‌این چه کاری است که می کنی؟ آخر مگر آستین هم غذا می خورد؟

بهلول در جواب گفت : من همان شخصی هستم که فلان شب اینجا مهمان بودم و کسی اعتنایی به من نکرد و ناچار دم در غذا خوردم . حالا هم این تشریفات مال من نیست بلکه مال لباس من است و جا دارد که بگویم : آستین نو بخور پلو .

عاقلان مجلس از کرده خود شرمنده شدند و بر شیرین کاری بهلول آفرین گفتند .

 

روایت دوم

آستین نو پلو بخور   !

کاربرد : در مواقعی که برای ما آدمیان ظاهر افراد مهمتر از باطن انها می شود

درموردی گفته می شود که هنرمند را در لباس کهنه حساب نمی کنند ( به قول خودمون آدم حسابش نمیکنن ) یا ( تحویل نمیگیرن تطرفو ) و بی هنران ظاهر ساز را بر صدر می نشانند ( یعنی اون کسانی که هنری ندارند رو تحویل میگیرند )

صائب میگوید   :

هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور

که نان گندم درویش . طعم جو دارد

 

ریشه    :

می گویند ملا نصرالدین شبی با لباسی کهنه به مهمانی رفت و میزبان به او بی اعتنائی کرد و او را از خانه راند . بار دیگر با لباس آراسته و نو به همان مجلس رفت . صاحبخانه به او تملق ها گفت و از قات ماحضر عذرها خواست و از این که بر سر صاحبخانه با حضور خود منت گذاشته است تشکر ها کرد و او را بر بالای سفره نشاند . ملا هم گوشه آستین خود را گرفت و به پلو و خورش مالید . به او گفتند : چرا چنین میکنی ؟ گفت : آستین نو پلو بخور    

 

 


آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار بیار

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

می‌گویند در مزرعه‌ای به نام زیر پل که در ده کیلومتری شمال قلعه « سه» واقع شده و متعلق به چند نفر ارباب آبادی بوده است چند نفر کشاورز سکونت داشته‌اند . این مزرعه قلعه‌ای دارد محکم با دیوارهای بلند . هوایش بسیار سرد است به ‌طوری که سرمای آن ناحیه ضرب‌المثل است  .

در یکی از شب‌های پاییزی یک نفر از ارباب‌ها یا به اصطلاح محل یکی از نواب‌ها به آنجا می‌رود و چون پاسی از شب می‌گذرد و هنگام خواب فرا می‌رسد ارباب خطاب به برزگر میزبان می‌گوید : خب باید خوابید  .

برای خوابیدن یک دست لحاف و تشک تمیز بیار . دهقان در جواب می‌گوید : ارباب ، لحاف و تشکی که ندارم . فقط چند تکه جل اسب دارم  !

نواب که از شنیدن این جواب و رختخوابی که دهقانش برای او تجویز کرده خیلی ناراحت می‌شود با اوقات تلخی می‌گوید : مردکه فلان فلان شده ، من زیر جل اسب بخوابم؟  

رعیت می‌گوید : خب ارباب در خانه هرچه هست و میهمان هرکه هست  .

نواب به حالت اعتراض بلند می‌شود و به یکی از اتاق‌های دیگر قلعه می‌رود و دستور می‌دهد مقداری هیزم می‌آورند و آتش روشن می‌کنند که به حساب خودش بی‌نیاز از لحاف و جل اسب ، شب را به روز برساند .

همین کار را هم می‌کند اما وسط شب سرما شدت می‌کند و نواب بیچاره از شدت سرما ناراحت و مستأصل می‌شود و از اتاق بیرون می‌آید و همان کشاورز را به نام صدا می‌کند : آهای عبدالله!

عبدالله جواب می‌دهد : بله ارباب ! چه فرمایشی دارید؟

ارباب می‌گوید : اونید که بوات اسمش نبه وآرگیر بوره . یعنی آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار و بیار.  

 


آنها دو تا بودند همراه ،‌ ما ده تا بودیم تنها

مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی

این مثل را زمانی به کار می برند که جماعتی با وجود کثرت نفرات ، در کارها با هم متفق نباشند و پشت یکدیگر را نداشته باشند و در کارشان ناموفق شوند .

 

یک دسته ده پانزده نفری عازم سفر بودند . بین راه به دو تا دزد برخوردند . بعد از زد و خورد مختصری ، مغلوب آن دو شدند . دزدها بعد از اینکه کتک مفصلی به آنها زدند هر چه پول و اثاثیه هم داشتند ، گرفتند و رفتند .

 

آن جماعت رفتند پیش حاکم ، شکایت کردند . حاکم وقتی شنید آنها ده دوازده نفر بودند و از دو تا دزد شکست خوردند تعجب کرد و گفت :‌ راستی راستی خاک بر سرتان ! شما با این نفرات چگونه از دو تا دزد شکست خوردید ؟

یکی از آن میان در جواب حاکم گفت : ‌برای اینکه ما ده تا بودیم تنها ، ‌آنها دو تا بودند همراه .