مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

شبی از شبها

شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید . او دید که در عالم رویا پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند و در همان حال در آسمان بالای سرش ، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است .

او که محو تماشای زندگیش بود ، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شنها دیده می شود و آن هم وقتهایی است که او دوران پر درد و رنج زندگیش را طی می کرده است . بنابراین با ناراحتی به خدا که کنارش راه می رفت گفت : پروردگارا ... تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست داشته باشد ، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد . پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر است ، چرا مرا در لحظاتی که به تو احتیاج داشتم تنها گذاشتی؟

خداوند لبخندی زد و گفت : بنده عزیزم ، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام . زمانهایی که در رنج و سختی بودی ، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی .

 

 

 


گاهی لیوان را زمین بگذار

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت آ نرا بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟شا گردان جواب دادند : پنجاه گرم ، صد گرم ، صد و پنجاه گرم .

 استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است .

 اما سوال من این است : اگر من این لیوان را چند دقیقه همین طور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد می گیرد .

حق با توست ... حالا اگر یک روز تمام آ نرا نگه دارم چه ؟

شاگرد دیگر گفت : دستتان بی حس می شود ، عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند وفلج می شوند ومطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه ی شاگردان خندیدند .

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه

چه چیز باعث فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من باید چه بکنم؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آ نها گفت : لیوان را زمین بگذارید استاد گفت : دقیقا

مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آ نها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد اما اگر مدت طولانی تری به آ نها فکر کنید به درد خواهید آ مد ؛  اگر بیشتر از آ ن نگه شان دارید فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام هیچ کاری نخواهید بود . فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است ... اما مهم تر آ ن است که در پایان هر روز وپیش از خواب آ نها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید . هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده ی هر مسئله وچالشی که برایتان پیش می آ ید !! بر آ یید . 

دوست من ، یادت باشد که لیوان آ ب را همین امروز زمین بگذاری !! زندگی همین است   

 

 


امید بخشی به دیگران   

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند . وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند . دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند . سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند ، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت . به زمین افتاد و مرد . قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت . بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد . او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد . وقتی او از آنجا خارج شد . قورباغه های دیگر به او گفتند : آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است . او فکر کرد که قورباغه ها ، تمام مدت او را تشویق می کردند .

 

این داستان دو درس به ما می آموزد :

قدرت زندگی و مرگ در زبان است [1]. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشد .

یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود . در حالیکه یک واژه دلگرم کننده می تواند انسانی را به زندگی و ارتباط بیشتر با دیگران امیدوار کند . پس مراقب آنچه می گویی باش .

 

 



[1]   قانون کلام


دانه ای که سپیدار بود

 دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید . سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود . دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه . گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من این جا هستم . تماشایم کنید .

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجه نمی کرد .

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت : نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچکس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی .

خدا گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آن چه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی .

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند . سالهای بعد دانه ی کوچک ، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس

نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد .

 


پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد .

 

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد .

 

آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند .

 

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند ؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

 

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

 

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم . اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم ؛ به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم .