مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

دلیل داد زدن !!!

استادى از شاگردانش پرسید : چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم ؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت : چون در آن لحظه ، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم .

استاد پرسید : این که آرامش مان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم ؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد ؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم ؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد .

سرانجام او چنین توضیح داد : هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند ، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد . آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند . هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد ، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند .

سپس استاد پرسید : هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند . چرا ؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است . فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد : هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد ، چه اتفاقى می‌افتد ؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود .

سرانجام ، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند . این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد .

 


عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می‌کردند ؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می‌کند و قدقد می‌کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی پرواز می‌کرد .

سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید .

او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می‌کرد .

عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و پرسید : این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد : این عقاب است ؛ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم .

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .

 


شهر افسانه ای و چوبه دار !

در یک افسانه کهن ، از شهری سخن به میان آمده است که در آن همه مردم شاد بودند و ساکنان آن در کنار یکدیگر به خوبی زندگی می کردند .

 

فقط شهردار غمگین بود ، چون مدیریّتی لازم نبود . زندان خالی بود ، دادگاه هرگز به کار نمی آمد و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند چون ارزش قولِ مردم بیشتر از اسنادِ مکتوب بود .

 

یک روز ، شهردار چند کارگر را از جایِ دوری فرا خواند تا در وسطِ میدان ِاصلیِ شهر ، یک چهار دیواری بنا کنند . تا چند روز ، صدای چکُش و ارّه شنیده می شد .

 

در پایان هفته ، شهردار اهالی شهر را به مراسمِ افتتاح دعوت کرد . دیواره ها به آرامی برداشته شدندو در آنجا ... یک چوبه دار ظاهر شد !

 

مردم از هم می پرسیدند چوبه دار آنجا چه می کند . هراسان ، مسائلی را که پیش از آن با توافقِ دو طرفه حل میکردند ، به دادگاه بُردند . به محضر خانه ها رفتند تا آنچه را که پیش از آن تنها یک قولِ مردانه بود ، ثبت کنند

 

و از ترسِ قانون ، به گفته های شهردار توجّه نشان دادند .

 

افسانه می گوید آن چوبه دار هرگز به کار نرفت امّا حضورش همه چیز را دگرگون کرد !

 

 


پسرکِ زرنگ و دیدارِ شبانه با پدر!

مردی دیر وقت ، خسته و عصبانی ، از سرِ کار به خانه بازگشـت . دمِ در ، پسرِ هشت ساله اش که در انتظار او بود گفت : « بابا یک سؤال از شما بپُرسم ؟ »

پدر با بی حوصلگی گفت : « چه سؤالی ؟ »

پسر پُرسید : « بابا ، شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ »

مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سؤالی میکنی؟»

وقتی پسراصرارکرد : « فقط میخواهم بدانم . بگوئید برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید ؟ »

پدر گفت : « اگر باید بدانی خوب می گویم ، 2 دلار » پسر کوچولو در حالی که سرش پائین بود آه کشید . سپس به پدرش نگاه کرد و گفت : « می شود لطفاً یک دلار به من قرض بدهید ؟ »

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : « اگر دلیلت برای پُرسیدنِ این سؤال فقط این بود که پولی برای خریدنِ یک اسباب بازیِ مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو ، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم » 

پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست . مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : « چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سؤالی بپرسد ؟ »

 

 بعد از گذشـتِ مدّتی مادر که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود ، آمد و گفت : « پسرمان کودک با هوشی است و حتماً برای درخواستش دلیل قانع کننده ای دارد .»

پدر فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تُند و خشن رفتار کرده است شاید واقعاً چیزی بوده که برای خریدش به یک دلار پول نیاز داشته ، به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت ، در را باز کرد و گفت : « فکر کردم امشب با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود وهمة ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این یک دلاری که خواسته بودی » پسرک خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا ! » بعد دستش را زیر بالِش بُرد و چند سکّه بیرون آورد . مرد وقتی دید پسرک خودش هم پول داشته است گفت : « با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول می خواستی ؟ » 

پسر کوچولو پاسخ داد : « برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان هست . حالا من 2 دلار دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بِخَرَم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بیائید! دوست دارم با شما شام بخورم و... »

 

 


رنجش

 روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است .

علت ناراحتی اش را پرسید . پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم .

جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت

و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :

 خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد ایا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

 مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید :

به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی

 آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمار نیست؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است

 و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد

و به او طبیب روح و داروی جان رساند .

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر

 و آرامش خود را هرگز از دست مده

بدان که هروقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیماراست .