مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

طوطی

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد . صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت : طوطی سمت چپ پانصد دلار است .

مشتری : چرا این طوطی اینقدر گران است ؟

صاحب فروشگاه : این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد .

مشتری : قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

صاحب فروشگاه : طوطی وسطی هزار دلار است . برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد .

و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت : چهار هزار دلار .

مشتری : این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟

صاحب فروشگاه جواب داد :‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند .

 


دخترکِ فداکار و مُعجزة خریدنی !

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند . فهمید که برادرش سخت بیماراست و آنها پولی برای مداوای او ندارند .

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحیِ پُرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط مُعجزه می تواند پسرمان را نجات دهد .

سارا با ناراحتی به اتاق خوابـش رفت و از زیر تخت قُلَّکِ کوچکش را بیرون آورد ، قلّک را شکـست و سکّه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمُرد ، فقط پنج دلاربود .

سارا آهسته از درِ پُشتی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجّه کند . دارو ساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود . بالاخره حوصلة دخترک سر رفت و سکّه ها را روی شیشة پیشخوان ریخت . داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت : چه می خواهی ؟

 

دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است ، می خواهم معجزه بخرم .

 دارو ساز با تعجّب پرسید : ببخشید !؟

دخترک توضیح داد : برادر کوچک من داخلِ سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد . من هم میخواهم معجزه بخرم . قیمتش چقدر است ؟

داروساز گفت : متأسّفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .

 چشمان سارا پُر از اشک شد و گفت : شما را به خدا ، او خیلی مریض است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخَرَد . این هم تمامِ پولِ من است . من کجا می توانم معجزه بخرم ؟  

 

مردی که در گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتّبی داشت ، ازدخترک پرسید : چقدر پول داری ؟  دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب ، فکر می کنم این پول برای خرید معجزة برادرت کافی باشد !

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من میخواهم برادر و والدینت را ببـینم فکر می کنم معجزة برادرت پیش من باشد .

 

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آنروز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفّقیّت انجام شد و او را از مرگ نجات داد . پس از جراحی ، پدر نزد  دکتر رفت و گفت :  از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزة واقعی بود ، می خواهم بدانم چگونه میتوانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم  و هزینه آنرا پرداخت نمایم ؟

دکتر لبخندی زد و گفت : هزینه عمل جراحی قبلاً پرداخت شده است !

 

 


سر گذشت دو سنگ

در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود ، مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بودند که مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می رفتند . کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند .

شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد : این منصفانه نیست ، چرا همه پا روی من می گذارند تا ترا تحسن کنند ؟ مگر یادت نیست ، ما هر دو در یک معدن بودیم ؟ این عادلانه نیست ؟ من خیلی شاکی ام !

مجسمه لبخند زد و آرام گفت : یادت هست ، روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟

سنگ پاسخ داد : آره ، آخر ابزارش به من آسیب می رساند ، گمان کردم می خواهد آزارم دهد ، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم .

و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد : ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد ، قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم . به طور یقین در پی این رنج ، گنجی نهفته است . پس به او گفتم هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقلی بده !

لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هر چه بیشتر می شدند ، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم .

امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند .    


زیبایی و زشتی

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریا به هم رسیدند . آن دو به هم گفتند : بیا در دریا شنا کنیم . برهنه شدند و در آب شنا کردند . زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت .

زیبایی نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت . از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت .

تا این زمان نیز ، مردان و زنان ، این دو را با هم اشتباه می گیرند . اما اندک افرادی هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد .