مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

ساختِ پُل و تفاوت اداره کردن با خرج کردن ؟!

راه ورودی به دهکده از روی یک رودخانه بزرگ می گذشت . آب این رودخانه در فصول پُرباران بسیار زیاد می شد وگاهی اوقات تبدیل به سیل شده و پل چوبیِ بالای رودخانه را با خود می بُرد . در این مواقع مردم برای رفتن به آن سوی رودخانه دچار زحمتِ زیادی می شدند و مجبور بودند ساعت ها در امتداد رودخانه راه بروند تا بتوانند به یک پل دیگر برسند . مردمِ دهکده تصمیم گرفتند خودشان با همکاریِ هم پل قدیمی را دوباره بازسازی کنند . مبلغی را هم برای این کار روی هم گذاشتند و چون به مدیر مدرسة روستا که مرد عاقل و فهمیده ای بود اعتماد داشتند ، این مبلغ را به او سپُردند تا درست خرج شود .

خبر به گوش کدخدا رسید . او که در دربار امپراتور افراد زیادی را می شناخت برای مدیر مدرسه پیغام فرستاد که من می توانم با افرادی که می شناسم بهترین پل این منطقه را بسازم . فقط باید مردم این مبلغی که جمع شده را حد اقل بیست برابر کنند چون باید بهترین چوب را از جنگلهای آن سوی کوهستان بیاورم و بهترین نجارها را با بهترین وسایل کار ازگوشه وکنار این دیار جمع کنم و بعد بهترین طراح را بیابم تا نقشة پل را برایمان بکشد و خلاصه وقت زیادی هم لازم است اما چون آخر کار پلِ قدرتمندی بدست می آید طول کشیدن آن هم زیاد مهم نیست !

مدیر مدرسه وقتی در حضور روستائیان پیغام کدخدا را شنید ، با لبخند گفت : اگر قرار بود بیشترین پول جمع شود و بهترین ها اجیر شوند دیگر چه نیازی به کدخدا و دوستان و آشنایان او داشتیم ! همین باغبان پیرِ مدرسه هم می توانست با پول زیاد هرکاری را از پیش ببَرَد . اگر کدخدا اهل کار است با همین مبلغی که موجود است و همین اسباب و وسیله ای که در دهکده باقی مانده ، پُل را در کمترین زمان بسازد تا مردم از این زحمت رهائی یابند . وقتی همة شرایط در بهترین حالتِ خود مهیّا باشد دیگر چه نیازی به رئیس است ؟! رئیس و مدیر برای زمانی لازم است که منابع محدود است و باید با تدبیر اداره شوند تا نتیجه به شکل قابل قبول به دست آید . اداره کردن با خرج کردن فرق می کند .

بالاخره مردم برای کدخدا پیغام فرستادند که اگر با مبلغی کمتر از این ، افرادِ توانائی را پیدا کردی که بتوانند پُل بسازند آنها را نزد ما بفرست چرا که اگر مبلغ پولی که ما جمع کرده ایم زیاد بود خودمان هم می توانستیم ساختن پل را مدیریت کنیم .


وزیرِ با تدبیر و جوانِ پُر ادّعا !

جوانی جویای نام که در دربارِ پادشاهی فرزانه و دادگُستر خدمت می کرد ، از این که می دید وزیرِ با تدبیر و حکیم دربار مورد احترامِ زیاد پادشاه و سایر بزرگانِ دولت و ملّت است ، بر وی حسد می ورزید . همین جوان روزی گفته بود نمی داند چرا وزیرکه پیری فرتوت است و در راه رفتن و حتی سخن گفتن سست و ناتوان به نظر می رسد ، آنقدر مورد احترام  و تکریم بزرگان است ولی او که خود را به مراتب با هوشتر و چالاکتر از وزیر میدانست هنوز مورد توجّهِ کسی واقع نشده است .

 

این سخنِ خام و نسنجیده ولی رشک بار و غرض آلود به گوش پادشاه رسید . شهریارِ عاقل برای این که به این جوانِ با استعداد ولی حسود درس شایسته ای بدهد ، یک روز او و وزیرِ حکیم را پیش خود فرا خواند و به آنها گفت : شنیده ام امروز یک کشتی به بندرگاه ما وارد شده است . از هر یک از شما می خواهم  به طور جداگانه در این باره تحقیق کرده و نتیجه بررسی خود را به ما گزارش کنید .

 

هنوز وزیر از حضور شاه مرخّص نشده بود که مُدّعیِ جوان به سرعت راهی بندرگاه شد و دیری نگذشت که شتابان و نفس زنان به دربار بازگشت و به شاه عرضه داشت که کشتی مورد نظرِ او فوق العاده بزرگ بوده و از هندوستان آمده است .

شاه پرسید : محموله کشتی چیست ؟

جوان که فکر این سؤال را از پیش نکرده بود پاسخ داد : همین الان تحقیق کرده ، به عرض خواهم رساند و به سرعت راهی بندرگاه شد . برای دوّمین بار که جوان وارد دربار شد در پاسخ سؤالِ قبلیِ شاه گفت که محموله کشتی از انواع ادویه است .

شاه پرسید : چه ادویه ای و از هر کدام چقدر ؟ جوان به ناچار برای سوّمین بار با شتاب راهِ بندرگاه را در پیش گرفت . به هنگام بازگشت در حالی که از نفس افتاده و خسته و بی رمق شده بود ، وزیر نیز هم زمان با او به آستانة دربار رسید و پس از کسب اجازه از محضر پادشاه در مقام سخن برآمد و گفت : شهریار به سلامت باد ! این کشتی به نام ... در تاریخ ... از بندر ... در هندوستان عازم کشورِ ما شده و فهرستِ محمولة آن از این قرار است ( در اینجا وزیر فهرست کامل و دقیقی از انواع ادویه و سایر کالاهائی که محمولة کشتی را تشکیل می داد برشمرد ) سپس ادامه داد که قرار است این کشتی تا دو هفته دیگر در بندرگاه بماند و آنگاه با بارگیری چند قلم از فراورده های صادراتی کشور متعلّق به چند تاجر معروف ( و همه را به اسم و رسم معرفی کرد ) به سوی هندوستان باز گردد .

معلوم بود که شاه از گزارشِ وزیرو نتیجه درسِ مورد نظرِ خود بسیار راضی و خشنود بود، لذا رو به جوان کرد و گفت : حالا دانستی که چرا وزیر دانا و با تدبیرِ ما تا این اندازه مورد احترام و تکریم است !؟ 

 

 


حیواناتِ مزرعه و تله موشِ خانگی !

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود . موش از شکاف دیوار سرک کشید اما از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ... .

 

مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی . به هر حال من کاری با تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد . میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدائی بلند سر داد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد .

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت امّا گاو هم با شنیدن خبر سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاو توی تله موش بیفتد ! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .

سرانجام موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه می شود؟ نیمه های همان شب ، صدایِ شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تاریکی تقلّا می کرده ، موش نبوده بلکه مارِخطرناکی است که دُمش درتله گیر کرده است . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و ... مزرعه دار همسرش را به بیمارستان رساند و بعد از چند روز ، حالِ وی بهتر شد اما روزی که به خانه برگشت هنوز تب داشت .

زن همسایه که به عیادت او آمده بود گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذائی مثل سوپ مرغ نیست . صاحب مزرعه که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .

اما هرچه صبر کردند تبِ بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند برای همین مرد مجبور شد میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان غذا بپزد . روزها می گذشت و حالِ زنِ مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مُردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاکسپاری اوشرکت کردند . بنابراین مرد مجبورشد از گاوش هم بگذرد و غذای مُفصّلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

حالا ، موش به تنهائی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

 

 


طالب دیدار با خدا !

مردی در جستجوی فرزانگی ، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود ، چون به او گفته بودند هر دو سال یکبار ، خداوند در آن جا ظاهر می شود .

 

در سال اوّل ، هر خوردنی ای که در آن سرزمین یافت می شد ، خورد . سرانجام ذخیره غذائی آن مکان تمام شد و مجبور گردید به شهر باز گردد .

 

مـرد شِکـوه و شکایت داشت کـه : خـداوند عـادل نیست ! نمی دانست مـن یک سـال تمام برای شنیدن ِندایش صبر کرده ام ؟ من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر باز گردم .

 

در آن لحظه فرشته ای ظاهر شد و گفت : خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند . یک سال تمام تو را تغذیه کرد . امیدوار بود بعد از آن خودت غذای خودت را تولید کنی . امّا تو چه کاشتی ؟ اگر یک مرد نتواند در مکانِ زندگی اش ثمره ای برویاند ، آماده سخن گفتن با خداوند نیست .

 

 


حکایت تخته سنگِ وسطِ جادّه !

در زمانهای گذشته ، حاکم جدید شهر که مرد عاقل و فهمیده ای بود ، تخته سنگی را در وسط جادّه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را جائی مخفی کرد .

 

 بعضی از بازرگانان و ندیمانِ ثروتمندِ حاکمِ قبلی ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غُرولُند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

 

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت . نزدیک غروب یک روستائی که پُشتش بار میوه و سبزیجات بود به نزدیک سنگ رسید . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جادّه برداشت و آنرا کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیرِ تخته سنگ قرار داده شده بود . کیسه را باز کرد و داخل آن سکّه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد . درآن یادداشت نوشته شده بود : هرسدّ و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .