مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

داروغة فریبکار و تدبیرِ دخترِ عاقل !

در زمان های قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی می کرد این مرد به داروغه شهر بدهکار بود و نمی توانست قرضِ خود را پس بدهد یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه درآورد از بدهی اش چشم پوشی می کند .

مردِ فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و مو ضوع را با او در میان گذاشت . دختر گفت : من به خداوند توکل می کنم که او  بر مصلحت زندگی من آگاه است اما او ما را از نعمت عقل برخوردار ساخته و نمی پسندد که ما به دست خود زندگیمان را تباه سازیم . بنا براین به یک شرط این مسئله را قبول می کنم که در حضورِ مردمِ شهر مراسمی ترتیب دهیم در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ یکی سفید و یکی سیاه می گذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را بیرون آورم ، اگر سنگ سیاه از کیسه بیرون آمد درخواست داروغه را قبول می کنم وگرنه او باید قرضِ تو را ببخشد .

 

 روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد . یک روز مانده به مراسم ، یکی از سربازانِ زیردستِ داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگِ متفاوت ، هردو سنگِ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هر کدام را که بردارد بازنده شود !

سرباز خبر را به مرد فقیر ودخترش رساند امّا دخترک به پدر گفت : ای پدر هیچ نگران نباش که خداوند همیشه یاورِ اهل حق و صداقت است . امشب به درگاه خداوند دست به دعا بر می داریم ، مطمئن باش که خالق مهربان ، فکر و اندیشة ما را چنان قدرتی عنایت می فرماید تا فردا تدبیرِ ما بر نیرنگ او پیروز گردد و اینگونه نیز شد !

 

دخترک در روزِ موعود دست در کیسه کرد و یکی از سنگها را بیرون آورد و قبل از اینکه به دیگران نشان دهد با قدرت آن را به خارج از میدان پرتاب کرد ، بعد گفت : حالا که به آن سنگ دسترسی نداریم می توانیم سنگ دیگر را ببینیم و هررنگی که بود برعکسش آن سنگی است که من از کیسه بیرون آوردم و می دانیم که سنگ باقیماندة داخلِ کیسه سیاه بود !

 

بعد از این ماجرا ، مردم شهر به این حقیقت پی بُردند که اگرچه داروغه از قدرت و امکانات بسیاری بهره مند است و در ظاهر و در برابر نیرنگ او هیچ کاری از پیش نمی رود اما از یک سو جرأت و فداکاری یک سرباز و از سوی دیگر ایمان و باورِ دختر جوانی که سرنوشت خود را به دست می گیرد و برای دریافت سهمِ خود از زندگی ، مسئولانه به پا می خیزد ، می تواند جریان تقدیر را نیز تغییر دهد و خداوند اینگونه به یاریِ آنان می آید .

 

 

 

 

 


نجّارِ بازنشسته و هدیة کارفرما !

نجّارِ پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد . یک روز او با صا حبکارِ خود مو ضوع را در میان گذاشت . پس از روزهای طولانی کار کردن و زحمت کشیدن ، حا لا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمانِ این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کارِ او بسیار نارا حت شد و سعی کرد او را مُنصرِف کند اما نجّار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پا فشاری کرد .

 

سر انجام صا حب کار درحالیکه با تأ سُّف با این درخواست موا فقت می کرد از او خواست تا به عنوان آخرین کار ساختِ کلبه ای چوبی را به عهده بگیرد . نجّار در حالت رو در بایستی ، پذیرفت در حالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتنِ ساخت این خانه بر خلا فِ میلِ با طنیِ او صورت گرفته بود ، برای همین به سرعت مواد اوّلیة نا مرغوبی تهیه کرد و با بی دقّتی به سا ختنِ خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استرا حت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اِتمامِ کار با خبر کرد .

 

صاحب کار برای دریافت کلیدِ این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویلِ کلید ، صاحب کار کلید را به نجّار باز گرداند و گفت : این خانه هدیه ای است از طرف من به تو به خاطر سالهای زیادِ همکاری و زحمات طاقت فرسائی که در این مدت کشیده ای!

نجار یِکّه خورد و بسیار شرمنده شد . در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصا لحِ بهتری برای ساخت آن به کار می بُرد .

 

این داستانِ ماست . ما زندگیمان را می سازیم . هر روز می گذرد ، گاهی کمترین توجُّهی به آنچه که می سازیم نداریم ، پس در اثرِ یک شوک و اتّفاق غیرمُترقّبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوُّری داشته باشیم ، تمامِ سعیِ خود را برای ایمن کردن شرایط زندگیِ خود می کنیم .

 

 فرصت ها از دست می روند و گاهی باز سازیِ آنچه ساخته ایم ممکن نیست . شما نجّارِ زندگیِ خود هستید و روز ها چکُشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود . یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار بر پا می شود مراقب سلامتی و استحکامِ خانه ای که برای زندگی خود می سازید هستید !؟  

 

 


فرشتگان نامه رسان و نامه های بی پاسخ !

مدّتها بود که مرد جوان به رازِ استجابت دعا فکر می کرد . او دیده بود که بسیاری ازمشکلات و گرفتاری های زندگی اش پس از مدّتی از راههای مختلف و گاه به شیوه های اسرارآمیز و حتی به دست کسانی که اصلاً فکرش را هم نمی کرد ، رفع می شود . از آنجا که به تأثیرِ دعا در زندگی انسان اعتقاد داشت ، مطمئن بود که در پیشامدها ئی که مُنجر به گُشایشِ امورِ زندگی اش می شود دستِ یاری خداوند در کار است و او به تنهائی و بدون پشتیبانی نیروهای غیبیِ خداوند هرگز نمی توانسته است از عُهدة حلّ همة مسائل زندگی بر آید و لذا همیشه شکرگُذارِ خداوند بود وحتی این شکرگذاری را در کمک برای رفعِ مشکلاتِ دیگران نشان می داد .

 

مردِ جوان یک شب خواب عجیبی دید و به رازِ شکرگُذاری و تأثیرِآن درافزایش نعمات و برکاتِ الهی و رفعِ مشکلاتِ زندگی بیش از پیش آگاه شد . او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته بزر گی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کار هستند و به سرعت نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز کرده و دسته بندی می کنند .

مرد از فرشته ای پرسید : شما چکار میکنید؟

فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم و آنها را جهت پیگیری به بخشهای مربوطه ارسال می کنیم .

مرد کمی جلوتر رفت باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هائی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط گروهی از پیک ها به زمین می فرستند .

مرد پرسید : شما ها چکار میکنید؟

یکی از فرشتگان با لبخندی زیبا گفت : این جا بخش ارسال پاسخ است . ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بند گان می فرستیم .

 

مرد کمی جلوتر رفت و دید فرشته ای بیکار نشسته است ! مرد با تعجُّب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیقِ جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عدّة بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، کافیست بگویند : خدایا شُکر و این سپاسگُزاری را با ارزانی داشتنِ عشق ایثار و کمک به همنوعانِ خود به اثبات برسانند تا همه زمینیان در کنارِ هم با خیرخواهی نسبت به یکدیگر از زندگیِ سرشار ازسعادت و کامروائی بهره مند شوند .

 

 


دستِ کمکِ خداوند وکوهنوردِ بی اعتماد !

کوهنوردی آرزوی فتح قُلّة مُرتفعی را درسرداشت . او پس از سالها بالاخره سفرِ کوهستانیِ خود را در فصل زمستان آغاز کرد ولی از آنجا که افتخارِ کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهائی از کوه بالا برود . او هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که کم کم خورشید غروب کرد و تاریکی شب ، بلندی های کوه را تماماً در برگرفت . حالا دیگر مرد به سختی جلویِ پایِ خود را می دید . ا بر ، رویِ ماه و ستارگان را پوشانده بود و هوا لحظه به لحظه سرد تر میشُد . همانطور که از کوه بالا می رفت تا جائی را برای استراحتِ شبانه پیدا کند پایش لیز خورد و ...

 

درحالیکه به سرعت سقوط میکرد ، احساس کرد طنابی که به همراه دارد به صخره ای گیر کرده و به دور کمرش پیچیده و مُحکم شد . فعلاً از مرگِ حتمی نجات یافته بود ! بدنش میان آسمان و زمین مُعلَّق مانده و فقط طناب او را نگه داشته بود . درآن لحظاتِ ترس و دلهُره ، همة رویداد های خوب و بدِ زندگی به یادش آمد . اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است . در این لحظات ، چاره ای برایَش نمانده بود جُز اینکه در تنهائی فریاد بکشد : خدایا کمکم کن

ناگهان صدای رَسـا و پُرطنینی ازآسمان شنید : ازخداوند چه میخواهی؟

باالتماس گفت : ای خدا ؛ نجاتم بده

دوباره ندائی به گوشش رسید : واقعاً باور داری که خداونـد میتواند تورا نجا ت بدهد !؟

مرد پاسـخ داد : البته که باور دارم .

و این دفعه شنیـد که به او می گویند : اگر باور داری ، طنابی که به کَمرَت بسته شده و تو را نگه داشته است با چاقوئی که به همراه داری پاره کُن !

یک لحظه سکوت و ...  

اما او جرأتِ اعتماد به این ندایِ آسمانی را نداشت !

 

 بالاخره مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچَسبَد و آنرا به هیچ قیمتی رها نکند ! چند روز بعد در خبرها آمده بود : یک کوهنوردِ یخ زده را مُرده پیدا کرده اند . بدنش از یک طناب آویزان بوده و با دستهایش مُحکم طنابی را گرفته بوده است . او فقط یک متر با زمینِ زیر پایِ خود ، فاصله داشته است .

 

 


عاقبتِ افسرِ امپراتور و تصمیمِ مردم روستا !

مردی حکیم ازراهی میگذشت . متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او می نگرند و هیچ کمکی به او نمی کنند . با تعجب خود را به لا به لای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است . مرد حکیم با تعجّب از مردم پرسید : چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟ 

 

یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت : شما نمی دانید این آدم چقدر پست است . او باج گیری است که به همه مردمِ این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شرّ اذیّت های او در اَمان نبوده است . او چون دوستِ کدخدا و افسرِ امپراتور است ، هرکاری دلش بخواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرأت نمی کند اعتراض کند . الان هم از بس به اسبِ بیچاره شلّاق زد ، اسب رم کرد و او را اینچنین بر زمین کوبید . ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم به او صدمه بزند !

 

مرد حکیم سرش را به علامتِ تأسّف تکان داد وگفت : من اَعمالِ این مرد را تأیید نمی کنم . او اگر سالم بود شاید لایق مجازاتی بسیار بدتر هم بود امّا الان آنچه مقابل شماست ، انسانی است زخمی که عذاب می کشد . اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونیِ خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانیِ خود را زیر سؤال بُرده اید . اگر شما راست بگوئید و او واقعاً آدم نادرستی باشد ، بدانید در این لحظات با جمع کردن شما به دور خودش و وادارسازی شما به کمک نکردنش ، باعث شده که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزشهای انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد . پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بُردنش بیایند . با این کار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمندة این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود .

 

تعدادی از مردم متوجه اشتباه خود شدند ، بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک مرد حکیم ، افسرِ زخمی را نزد طبیب بردند . از قضا آن مرد توانست جان سالم به در بَرَد و بعد از چند ماه مجدداً سالم و سرحال سوار اسب شود .

 

می گویند از آن به بعد جادّه های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیّت کامل حاکم گردیـد . همه می گفتند مردِ درشت هیکل به جبران بزرگواری آن مردم ، به طور شبانه روزی از آن روستا نگهبانی می کند تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد .