مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

فِرِنی کج و کوله       

دو پسر جوان که بسیار فقیر بودند ، با گدایی کردن غذا ، از خانه‌ای به خانه‌ای در شهر و حومه شهر زندگی می‌کردند . یکی از آن دو ، کور مادرزاد بود و دیگری یاری‌اش می‌داد ؛ بدین‌سان آن‌دو با یکدیگر می‌گشتند و برای غذا گدایی می‌کردند .

یک روز پسر کور ، بیمار شد . رفیقش گفت : همین‌جا بمان و استراحت کن . من می‌روم و برای هر دوتای‌مان گدایی می‌کنم و برایت غذا می‌آورم . و پسر رفت .

ازقضا در آن روز ، به آن پسر غذای لذیذی دادند : فرنی به سبک هندی . او هرگز در عمرش چنین غذایی نخورده بود و از خوردن آن بسیار لذت برد . اما بدبختانه هیچ ظرفی با خود نداشت تا برای دوستش هم ببرد . بنابراین همه غذا را خودش خورد . وقتی به نزد دوست نابینا برگشت گفت : خیلی متأسفم ، امروز غذای لذیذی خوردم به اسم فرنی ، اما نمی‌توانستم از آن غذا ، برایت بیاورم .

پسر کور پرسید : این فرنی چه جور چیزی است ؟

سفید است . مانند شیر.

دوستش که کور مادرزاد بود چیزی نفهمید .

سفید چیست ؟

نمی‌دانی سفید چیست ؟

نه ، نمی‌دانم .

سفید ، ضد سیاه است .

پس سیاه چیست ؟ او از سیاه هم سردرنمی‌آورد .

وای ، سعی کن بفهمی ؛ سفید ! .

اما پسر کور نمی‌توانست بفهمد . بنابراین دوستش دور و اطراف خود را نگاه کرد و درنای سپیدی دید . آن را گرفت و به نزد پسر کور آورد و گفت : سفید مثل این پرنده است .

پسر کور که نمی‌توانست ببیند ، با دست‌هایش درنا را لمس کرد و گفت :

آهان ، حالا فهمیدم سفید چیست ! سفید یعنی نرم .

نه ، نه ، اصلاً ربطی به نرم بودن ندارد . سفید ، سفید است . سعی کن بفهمی .

اما تو به من گفتی که سفید مثل این درناست ، من این درنا را لمس کردم و دیدم که نرم است . پس فرنی نرم است . سفید یعنی نرم .

نه ، نفهمیدی . دوباره سعی کن . پسر کور دوباره بر درنا دست کشید ، از نوک ، به گردن ، سپس به بدن درنا و بعد تا نوک دم پرنده . آهان ، حالا فهمیدم . کج‌ و کوله است ! فرنی کج و کوله است !

پسر کور قادر نبود بفهمد ؛ چون برای تجربه سفید ، قوه لازمه را نداشت . به همین ترتیب اگر شما قوه تجربه واقعیت را همان‌طور که هست نداشته باشید ، واقعیت برای شما همیشه کج و کوله خواهد بود .

 

 

 


مزه شمشیر بن زو       

ماتاجورویاگیو ، فرزند یک شمشیرزن معروف بود . پدرش که دید کار پسر میانه و معمولی است و نمی  ‎تواند به درجه استادی در شمشیر زدن برسد ، او را عاق کرد و از خود راند .

ماتاجورو به کوه فوتاره رفت و بن زو ، شمشیر زن بسیار معروف را دید . ولی بن زو داوری پدر را تأیید کرد و گفت : تو که می  ‎خواهی زیر نظر من شمشیر زنی آموزی ، شایسته چنین چیزی نیستی .

جوان با اصرار سؤال کرد : اگر سخت بکوشم ، چند سال طول می  ‎کشد که استاد شوم؟

و پاسخ شنید : بقیه عمرت .

ماتاجورو توضیح داد : نمی  ‎توانم این قدر صبر کنم . اگر تعلیمم را بپذیری ، حاضرم به هر کار سخت و زحمتی تن در دهم . اگر غلام فدایی  ‎ات شوم چه قدر طول می  ‎کشد؟

اوه . شاید ده سال .

ماتاجورو گفت : پدرم دارد پیر می  ‎شود و باید از او مواظبت کنم . اگر خیلی خیلی سخت کار کنم چند سال طول می  ‎کشد؟

اوه . شاید سی سال .

ماتاجورو که متحیر شده بود ، سوال کرد : چرا این طور؟ اول می  ‎گویید ده و بعد می  ‎گویید سی سال؟ من حاضرم برای توفیق در حد اقل زمان حداکثر زحمت و رنج را بر دوش کشم .

بن زو گفت : خب ، در این صورت باید هفتاد سال نزد من بمانی . کسی که مثل تو این قدر عجله داشته باشد به ندرت ممکن است در مدتی کوتاه چیز بیاموزد .

جوان که عاقبت فهمید بی  ‎صبریاش عامل اصلی پاسخهای استاد است ، به آرامی جواب داد : چشم ، موافقم .

استاد به ماتاجورو دستور داد هیچ گاه از شمشیر بازی حرفی به میان نیاورد و به شمشیر هم دست نزند . برای استادش آشپزی میکرد ، ظرفهایش را میشست ، رختخوابش را پهن و جمع میکرد ، حیاط را جارو میزد ، و از باغچه مراقبت مینمود . بدون آن که از شمشیر زنی و شمشیر بازی سخنی به میان آید ، هر کاری انجام میداد .

سه سال گذشت . ماتاجورو هنوز زحمت میکشید . به آینده که فکر میکرد ، غم به دلش راه مییافت . هنری که زندگی‏اش را وقف آن نموده بود ،‌ هنوز شروع هم نشده بود .

روزی بن زو آهسته پشت او ایستاد و با شمشیر چوبی ضربهای بسیار محکم بر وی وارد آورد . روز بعد هم که ماتاجورو داشت غذا میپخت ، بن زو ناگهان حمله کرد و برپشت او جست .

از آن پس ، ماتاجورو باید در برابر حملات ناگهانی و غیر مترقبه استاد از خود دفاع میکرد . روز و شب لحظهای نبود که از فکر مزه شمشیر غیر منتظره بن زو در امان باشد .

شمشیر زنی را چنان سریع آموخت که بر لبان استاد لبخند رضایت نقش بست . ماتاجورو ، ‌بزرگترین شمشیر زن سرزمین‏ خود شد .

 

  

 

  

 


با موقعیتها چانه نزنیم

در روم باستان ، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند . سپس کتابها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟

سیبیل ها گفتند : یکصد سکه طلا

تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند : قیمت همان صد سکه است !

تیبریوس خندید و گفت : چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم ؟

سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند : قیمت هنوز همان صد سکه است .

تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد . اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند .

مرشد می گوید : قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیتها چانه نزنیم

 


زیبایی رایگان است

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند ، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است . او پرسید : چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت : من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم . زیبایی رایگان است .

 

 

 


اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود . مسافر فریاد زد : هی ، خانه ات آتش گرفته است ! مرد جواب داد : میدانم .

مسافر گفت : پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت : آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی .

زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .