مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

جویندة رازِ موفقیّت و آزمونِ استاد !

روزی مردی جوان نزد استاد معرفت آمد و از او خواست رازِ موفقیّت را برایش بازگو کند 0 استاد در جمع مُریدانش مشغول تدریس بود به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغنِ مایع برای او بیاورند سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پُر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغِ مدرسه حرکت کند و هر آنچه می بیند به خاطر بسپارد و دو باره نزد آنها برگردد فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز بر روی زمین نریزد که در غیر ا ینصورت ازمعرفت و راز معرفت دیگر خبری نخوا هد بود .

مرد جوان قاشق را با د قت و تمرکُزِ زیاد در د ست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی دا شت ساختمانِ مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر ِباغ دو باره به جمع استاد و شاگردا نش بازگشت .

استاد نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است . آنگاه از مرد جوان پرسید : خوب اکنون برای حاضرین تعریف کُن که از ساختمانِ مدرسه و باغ چه دیدی .

مرد جوان مات و متحیّر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طولِ مسیر حواسش به قاشق و روغن بوده است و اصلاً به شکل ساختمان و باغ دقّت نکرده است .

استاد دوباره همان قاشق را از روغن پُر کرد و از او خواست دو باره همان تمرین را تکرار کند .

این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبائی و سادگی در و دیوارِ مدرسه خیره شده و بی توجه به اینکه روغن از قاشق در حال ریختن است ، تمام زوایایِ باغ را با دقّت تماشا کرد . وقتی نزدِ استاد و جمع شاگردانِ او بازگشت ، با شرمندگی متوجّه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است . با اعتراض به استاد گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند .

استاد تبسُّمی کرد و گفت : شرح زیبا یی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد . تو رازِ معرفت و موفقیّت در زندگی را پُرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی . 

رازِ معرفت یعنی زندگی در ا ین دنیا و مشاهده و استفاده و لذّت بُردن از تمام زیبائیهای آن بدون اینکه حتی قطره ای از روغنِ صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیراز دست بدهی . این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمانِ ا ین دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی .      

 

 

 

 


بالاترین آرزو

روزی فردی سراغ خدا رفت و طلب آرزو کرد . خدا گفت : بزرگترین آرزویت را بگو تا برآورده سازم . مرد مدتی فکر کرد . خانه ، قصر ، ثروت ، زمین ، باغ ... روستا ، شهر ، کشور ، قاره و نهایتا گفت : فقط این کره زمینت را به من بده . چون خیلی بزرگ و عالی است . این یعنی همه چیز !.. اینجوری همه چیز و همه جا مال من است .

خدا آرزویش را برآورد . مرد مدتی به عنوان مالک زمین زندگی کرد . اما دوباره پیش خدا آمد و گفت : هر چی فکر می کنم به نتیجه می رسم درخواستم کم بوده است !

خدا گفت : دیگر چه می خواهی ؟ چرا زمین کم است؟ مرد گفت : من کهکشانها را دیدم با میلیاردها ستاره و سیاره ... فقط یک کره زمین ریز به من دادی چگونه بخشنده ای هستی؟!

خدا گفت به قدر وسعت نظرت به تو دادم . همانطور که من به اندازه ذهن تو کوچک یا بزرگ می شوم . به جای آرزوی ذهنی قلبت را بزرگ کن تا همه هستی را داشته باشی . تو را از اجزای هستی قرار دادم تا با آن یکی شوی و بی نیاز و به خودم برسی .

اگر با دلت چیزی را دوست داشته باشی ... اندازه اش بی نهایت است . اما اگر با ذهنت ارزش گذاری کنی ... همیشه احساس کمبود می کنی !

 

 


آزمونِ خواستگاری و فُرصتِ از دست رفته !

در دهکده ای آباد و پُر نعمت ، کشاورزِ دانا و با تدبیری زندگی می کرد که به واسطة عاقبت اندیشی در کارها و تلاش و پُشتکارِخود از مِلک و دارائی و ثروتِ سرشاری نیز بهره مند شده بود . علاوه بر این ، او دختر جوان و زیبائی نیز داشت که در میانِ دُخترانِ روستا به عقل و فهم و دِرایت از هم سن وسالان خود شایسته تر بود و پسران جوان روستا در آرزوی ازدواج با او رؤیاهائی در سر می پروراندند . در این میان مرد جوانی دل به دریا زده بود و او را از پدرش خواستگاری نموده و آمده بود تا پاسخ خود را از پدرِ دختر بگیرد .

 

کشاورز براندازش کرد و گفت : پسر جان ، برو در آن قطعه زمین بایست . من سه گاوِ نر را یک به یک آزاد می کنم . اگر توانستی دُمِ یکی از این سه گاو را بگیری ، می توانی با دخترم ازدواج کنی !

 

مرد جوان در مَرتع به انتظارِ اوّلین گاو ایستاد . درِ طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمامِ عمرش دیده بود بیرون دوید . جوان که ترسیده بود و احساس می کرد جرأتِ نزدیک شدن به چنین گاوی را ندارد ، با خود فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گُزینة بهتری خواهد بود پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پُشتی خارج شود .

 

دوباره درِ طویله باز شد . باور نکردنی بود ! تا به حال گاوی به این بزرگی و عصبانیت ندیده بود . با سُم به زمین می کوبید و آمادة حمله بود . اگر چه می شد به او نزدیک شد و حتّی با شجاعت و احیاناً زخم و جراحتی در حدِّ چنین مبارزه ای دُم گاو را گرفت امّا مرد جوان باخود می گفت : « گاوِ بعدی هر چقدر هم که قوی باشد باید از این بهتر باشد . و لذا به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از محوطة مورد نظر به بیرون برود .

 

برای بارسوّم درِطویله باز شد . لبخند برلبانِ مرد جوان ظاهرشد . این یکی جزوِ کوچکترین ، لاغرترین و ضعیف ترین گاوهای مزرعه به شُمار میرفت . وقتی گاو نزدیک می شد ، درجایِ مناسب قرار گرفت و دُرُست به موقع بر روی گاو پَرید . دستش را دراز کرد ... اما گاو دُم نداشت ... !!

 

زندگی پُراز فرصتهای دست یافتنی است . بهره گیری از بعضی از آنها ساده است و بعضی هایش مُشکل ، اما زمانی که به امیدِ فرصتهای بهتر درآینده ، اجازه می دهیم فرصتهای موجود از دست بروند شاید هرگز چنان موقعیّتهائی را به دست نیاوریم .

 

 

 


درختِ هزارساله و مسافرِ خسته از سفر !

مرد جوان کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد ، رفت که دنبالِ خدا بگردد . مدّتها بود که از زندگی اش لذّتی نمی بُرد . کارهای روزانه برایش تکراری و ملال آور شده بود . شاید سالها بود که از ته دل نخندیده بود ، حتی بودن درکنار دوستانش نیز برای او شادابی و نشاط درونی را به همراه نمی آورد . افسردگی و اضطراب و نگرانیهای ریز و دُرُشت زندگی روز به روز بیشتر آزارش می داد و ... می گفت تا کوله ام از مهر خدا پرنشود بر نخواهم گشت . باید او را بیابم وسفرة دلم را برای او پهن کنم و از او چارة درد هایم را بخواهم .

 

 نهالِ درختی شاداب کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آنست که بروی و بی ره آورد بازگردی . کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی همین جا ست .

 

مسافر رفت وگفت : یک درخت از راه چه میداند ، پاهایش در گِل است ، او هیچ وقت لذت جستجو را نخواهد یافت . و نشنید که درخت گفت : من جستجو را از خود آغاز کرده ام وسفرم را کسی نخواهد دید جز آنکه باید .   

 

مسافر رفت . سال های بی شماری گذشت و او راه های پر پیچ و خمی را پشت سر گذاشت و پست و بالاهای بسیاری دید اما درپایان رنجور و نا امید بازگشت ، خدا را نیافته بود ، اما حالا دیگر غرورش را گم کرده بود . به ابتدای جاده رسید ، جادّه ای که روزی از ابتدای آن سفرش را آغاز کرده بود . درختی همانند درختان هزارساله ، تنومند و بالا بلند وسرسبز کنار جادّه بود ، زیر سایه اش نشست تا اندکی استراحت کند .

 

مسافر درخت را به یاد نیاورده بود اما در خت او را می شناخت ! درخت گفت : سلام مسافر ؛ در کوله بارَت چه داری ؟ مرا هم میهمان کن .

مسافر گفت : شرمنده ام کوله ام خالی است  و چیزی ندارم .

درخت گفت : چه خوب ! وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری ، اما آن روز که می رفتی در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینَش بود ، جادّه آن را از تو گرفت حالا در کوله ات جا برای مِهرِ خدا هست و آنگاه در کمال تواضع و خیرخواهی قدری از رازحقیـقت را در کولة مسافر ریخت .

دست های مسافر از نورِ آگاهی پُرشد و چشمهایش از حیرت درخشید وگفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای و چنین شاد و قدرتمند و مفید زندگی میکنی .

درخت گفت : زیرا تو در جادّه رفته ای و من در خودم به جستجو پرداخته ام و پیمودنِ خود د شوارتر از پیمودن جاده هاست .

 

آدمی اگر میدانست خالق حکیم راز عشق را با روح او در آمیخته و گنجِ سعادت را در وجود او مخفی کرده تا انسان به جستجو در خود برخیزد و گوهر استعدادهای بی بدیل خود را کشف کند ، هرگز در بیرون از خود به تکاپو برنمی خاست و از گنجینة خدادادی اش نهایت بهره برداری را می نمود و آنگاه لذّت دیدار و گفتگو با خالق خویش را احساس می نمود و زندگی اش سرشار از زیبائی و نشاط و سرور جاودانی می شد . 

 

 

 


دور ریختن دانش

اینک آماده باش تا آنچه درست نیست ( آگاهی‌های قرض گرفته ) را دور بیندازی ؛ به درون شعور خودت برو ، چیزهایی که خودت آنها را درک کرده ، دریافته‌ای .

« ناروپا » دانشمند بزرگی بود ؛ یک فقیه برهمایی . این داستان قبل از نائل شدن او به اشراق ، اتفاق افتاد .

داستان می‌گوید : او معاون و ارشد دانشگاهی بزرگ بود که ده هزار شاگرد داشت . روزی میان شاگردانش نشسته بود و هزاران کتاب مقدس ، قدیمی و کمیاب در اطرافش پراکنده بود . ناگهان خوابش برد و در رؤیا تصویری دید . آن تصویر بسیار مهم‌تر از آن بود که بتوان آن را فقط یک رؤیای تصویری دید . در حقیقت آن یک الهام بود .

ناروپا ، پیرزنی زشت و عجوزه یا شاید هم یک جن را دید . پیرزن به قدری زشت بود که ناروپا در رؤیا دچار لرزش شد .

پیرزن پرسید : ناروپا ، داری چه می‌کنی؟

ناروپا گفت : درحال مطالعه هستم .

پیر زن سؤال کرد : چه چیزی مطالعه می‌کنی؟

ناروپا گفت : فلسفه ، آیین ، معرفت‌شناسی ، زبان ، منطق و ...

پیرزن پرسید : آیا آنها را می‌فهمی؟»

ناروپا گفت : ... بله ، آنها را می‌فهمم .

پیرزن دوباره پرسید : آیا فقط واژه‌ها را می‌فهمی یا مفهومشان را هم درک می‌کنی؟ و همان لحظه چشمان پیرزن بیش از حد پرنفوذ شد ، به حدی که نمی‌شد به او دروغ گفت .

قبل از آنکه ناروپا در مقابل چشمان او احساس عریانی کند ، پاسخ داد : من فقط واژه‌ها را می‌فهمم . پیرزن شروع به رقصیدن و خندیدن کرد و زشتی او تبدیل به زیبایی ظریفی شد .

ناروپا این تغییر را دید . با خود فکر کرد : باید او را خوشحال‌تر کنم . چرا کمی هم که شده این کار را نکنم؟

پس اضافه کرد : بله ، نه تنها واژه‌ها را می‌فهمم بلکه مفهومشان را نیز درک می‌کنم .

پیرزن از رقص بازایستاد ، خنده‌اش متوقف شد و شروع به گریستن کرد و زشتی‌اش هزاران برابر بیش از گذشته شد .

ناروپا سؤال کرد : پس چرا شما این‌گونه شدید؟

پیرزن پاسخ داد : من خوشحال بودم ، زیرا دانشمندی مانند تو دروغ نمی‌گوید . اما اینک گریه می‌کنم ، زیرا تو به من دروغ گفتی . من می‌دانم که تو مفهوم آن کلمات را درک نمی‌کنی .

و الهام ناپدید شد .

همان موقع ناروپا تغییر کرد . پس از آن ، او دیگر هرگز کسی را تعلیم نداد زیرا او فهمیده بود یک مرد خردمند ، مردی که درک می‌کند ، طراوت و زندگی معطری دارد . برای یک مرد معرفت ، یک فقیه برهمایی ، همه‌چیز متفاوت است . کسی که فقط واژه‌ها را می‌فهمد زشت می‌شود . ولی کسی که مفاهیم را درک می‌کند ، زیبا خواهد شد .

پیرزن فقط قسمتی از انعکاس‌های درونی ناروپا بود ، خود واقعی ناروپا که با وجود داشتن دانش ، دیگر کتب گوناگون نمی‌توانستند کمکش کنند ، اینک خودش نیاز به یک استاد داشت .

علم ذن می‌گوید : کل دانش‌تان را دور بریزید ، زیرا درون حقیقی‌تان ، تمامی دانش‌ها را در بردارد : نام ، هویت و خلاصه همه‌چیز .

دانش ، چیزی است که دیگران به شما داده‌اند ، اگر تمامی دریافت‌هایی را که از دیگران دارید ، دور بریزید ، چیزهایی کاملاً جدید و متفاوت با هویت قبلی‌تان خواهید داشت که همگی آنان معصوم و بری از گناهان هستند .

کسی که با هویت دریافتی‌اش زندگی ‌می‌کند ، سخت‌گیر می‌شود . اما کسی که با دانش درونی‌اش ( آگاهی ) زندگی می‌کند ، نرم و آرام باقی می‌ماند .

چرا !؟

زیرا کسی که با اعتقاداتی کلیشه‌ای راجع به چگونه زیستن ، زندگی می‌کند طبیعتاً سخت و جدی می‌شود . این‌گونه اشخاص ، کسانی هستند که با خود هویتشان را همه جا می‌برند . این هویت با شخصیت دریافتی برای آنها همانند زره است . حالات ، خصوصیات و کل زندگی‌شان را بر مبنای شخصیت و هویتشان سرمایه‌گذاری می‌کنند .

اگر از این‌گونه اشخاص ، سؤالی کنید ، آنها فوراً به حالت آماده‌باش درمی‌آیند . اینها نشانه‌های آدمی سخت ، کودن ، احمق ، کلیشه‌ای و مکانیکی است .

آنها ممکن است کامپیوتر خوبی باشند ، اما انسانی حقیقی نیستند . فقط کافی است شما کاری بکنید ، آنها فوراً برنامه‌ریزی‌ای بر مبنای آن ، برای‌تان انجام می‌دهند . واکنش‌های‌شان قابل پیش‌بینی است . آنها همانند روباتی برنامه‌ریزی شده‌اند . پس طبق دریافت‌های‌شان از دیگران ، کنترل شده هستند و بر همان مبنا ، علاقمند به کنترل دیگران نیز هستند .

انسان‌های هویت‌پرست ، افرادی همیشه نگران‌اند ، زیرا در عمق آنها ، هنوز آشفتگی‌هایی پنهان است . اگر شما کنترلی نیستید ، می‌توانید شکوفا شوید که در این صورت به راحتی قادر به زندگی‌ای بدون نگرانی خواهید بود .

ما راجع به چگونگی به وجود آمدن اضطراب از شما سؤال نمی‌کنیم ، هر چیزی که باید اتفاق بیفتد ، می‌افتد . نباید منتظر آینده باشید و آن را از هم‌ اکنون ، در ذهن خود ایفا کنید . بعد می‌پرسید که چرا مضطرب هستید؟

انسان خویشتن‌دار و شیفته‌ هویت خودساخته ، دارای ذهنی یخ‌زده بی‌حرکت و سرد است که اجازه‌ ورود هیچ انرژی حیاتی‌ای به بدنش نمی‌دهد . اگر اجازه دهید توسط بروز احساسات و زندگی کردن در اکنون ، انرژی‌تان حرکت کند ، در نتیجه چیزهایی که توسط شما سرکوب شده ، به سطح می‌آیند . مردم به شما می‌آموزند که چگونه یخ‌زده ، سرد و جدی باشید ، چطور دیگران لمس‌تان کنند و شما لمس‌شان نکنید ، اینکه چطور مردم را ببینید ، در حالی‌که واقعاً آنها را نمی‌بینید .

شما مانند مشتی گره کرده زندگی می‌کنید : سلام ، چطوری؟

هیچ‌کس از این نوع احوال‌پرسی‌ها واقعاً منظوری ندارد ، بلکه همه تظاهر می‌کنند . مردم به درون چشمان یکدیگر نگاه نمی‌کنند ، آنها دست‌های‌شان را در دست‌های هم نگاه نمی‌دارند . آنها سعی در درک انرژی همدیگر ندارند ، آنها اجازه نمی‌دهند تا انرژی‌شان جاری شود و این بسیار ترسناک است . چگونه می‌توان مرده و یخ‌زده پیش رفت ، با وجود تمامی اعمال دریافتی‌تان از دیگران که همانند ژاکتی تنگ ، بدن‌تان را خفه کرده است؟

اما انسان حقیقی اعمالش خودانگیخته است . اگر سؤالی از او کنید ، سؤال‌تان پاسخی صحیح دریافت می‌کند ، بدون هیچ عکس‌العملی .

انسان حقیقی ، قلبش را بر تمامی سؤالاتتان می‌گشاید. برای انسان حقیقی بودن ، باید پاک و خالص بود . پاکی و معصومیت از عمق حالات درونی کودکی می‌آید ، نه از حالات بچگانه .

معصومیت کودکانه زیباست ، ولی با نادانی همراه است . این معصومیت ، با شک و بدگمانی جایگزین شده ، به کودکی که رشد کرده و یاد گرفته که دنیا جای خطرناک و ترسناکی است ، تبدیل شده است . اما زندگی کردن توأم با معصومیت ، خصلتی همراه با معرفت است که با همه چیزهای فوق‌العاده‌ دنیای مادی ، تعویض شده است .

ذن می‌گوید : حقیقت هیچ ارتباطی با توانایی‌ها یا گذشته‌ها ندارد و آنها برای حقیقت کاری نمی‌کنند . حقیقت ریشه است ، درکی کاملاً شخصی که شما باید وارد آن شوید . صرف آنکه به جست‌و‌جو بپردازید تا به درک شخصی حقیقت برسید ، بسیار خطرناک است . هیچ‌کس نمی‌تواند این خطر را تضمین کند . اگر از من بپرسید خواهم گفت : نه ، من هیچ چیزی را تضمین نمی‌کنم . اما وجود خطرهایی که مسلم و قطعی است ، را تضمین می‌کنم .

من قربانی شدن در این راه طولانی یا سرگردان شدن در آن و انحرافات احتمالی یا حتی هرگز به هدف نرسیدن را تضمین می‌کنم . تنها چیزی که مسلم است : جست‌و‌جوی بسیار باعث رشدتان خواهد شد . ولی هم‌چنان خطر قربانی شدن باقی خواهد بود . شما برای یافتن حقیقت هر روز به درون ناشناخته می‌روید ، به طرف چیزهایی که برای‌تان مجهول است و چیزهایی که کشف نشده باقی مانده و نقشه‌ای هم برای هدف‌تان در آنجا نیست ، نه راهنمایی‌ای و نه همراهی‌ای . بله، در این راه میلیون‌ها خطر احتمالی وجود دارد و احتمال گم شدن یا گمراه شدن وجود دارد . اما تنها راه رشد نیز فقط همین راه است ؛ راهی که در آن احساس امنیت وجود ندارد . در واقع ناامنی تنها راه رشد است ، رو در رویی با خطر و پذیرفتن درگیری با مجهولات تنها راه رشد است .

حوادث حقیقی نیاز به نقشه ، برنامه ، سازمان یا تشکیلات و راهنمایی برای انجامش ندارد . آن در هر جایی : خانه محل کار ، بیابان ، شهر... وجود دارد و به طرف ما در حرکت است ؛ هر گاه به طرف ناشناخته‌های جدیدتری می‌رویم ، باید پاک ، گشاده و آسیب‌پذیر ، همانند حقیقت معنوی موجود در یک کودک ، حرکت کنیم .

گاهی اوقات جزئی‌ترین چیزها در زندگی ، می‌تواند بزرگ‌ترین حوادث زندگی‌مان شوند .