مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

استـاد

پادشاهی می‌خواست نخست‌ وزیرش را انتخاب کند . چهار اندیشمند بزرگ کشور فرا خوانده شدند . آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که : در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق ، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد ، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید . اگر بتوانید مسئله را حل کنید ، می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید .

پادشاه بیرون رفت و در را بست . سه تن از آن چهار مرد ، بلافاصله شروع به کار کردند . اعدادی روی قفل نوشته شده بود ، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد ، شروع به کار کردند .

نفر چهارم فقط در گوشه‌ای نشسته بود . آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است . او با چشمان بسته در گوشه‌ای نشسته بود و کاری نمی‌کرد . پس از مدتی او برخاست ، به طرف در رفت ، در را هل داد ، باز شد و بیرون رفت ! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند . آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد ! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته .

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت ، گفت : کار را بس کنید . آزمون پایان یافته است ، نخست‌ وزیرم را انتخاب کردم .

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند : چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی‌کرد ، فقط در گوشه‌ای نشسته بود . او چگونه توانست مسئله را حل کند؟

مرد گفت : مسئله‌ای در کار نبود . فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته‌ اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه‌ای که این احساس را کردم ، فقط در سکوت مراقبه کردم . کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم ؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسئله‌ای وجود دارد ، چگونه می‌توان آن را حل کرد ؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی‌نهایت به قهقرا خواهی رفت ؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت . پس فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است .

پادشاه گفت : آری ، کلک در همین بود . در قفل نبود . قفل باز بود . منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید ؛ در همین جا نکته را از دست دادید . اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می‌کردید نمی‌توانستید آن را حل کنید . این مرد ، می‌داند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد . پرسش درست را او مطرح کرد .

 


طوطی اندرگفت آمد در زمان

بانگ بر درویش زد که هی ! فلان !

از چه ای کل با کلان آمیختی ؟

تو مگر ازشیشه روغن ریختی ؟

از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گرچه ماند درنبشتن شیر ، شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

( دفتر اول ، بیتهای 264 و 260 )


زغن ماهی خوار با ماهی

روزی زغنی گرسنه ، یک ماهی را شکار می کند . ماهی چاره ای جز این ندارد که برای نجات خویش زغن را بفریبد . به همین دلیل به او وعده می دهد که اگر مرا به جان امان دهی ، هر روز ده ماهی به تو می دهم و اگر باور نداری مرا سوگند سخت بده . وقتی زغن می خواهد مـاهی را سوگند دهد که به وعـده اش وفـا کند با گشودن دهان ، طعمه را از دست می دهد .

 

این فسانه از بهر آن گفتم تا اول و آخر این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولی تر یا عنان عزم باز کشیدن ، تا نه تعجیلی رود که در ورطه ی ندامت افکند و نه توقعی که از ادراک فرصت باز دارد .

سعدالدین وراوینی ،1383 : 364


موش و مار

ماری بزرگ و مهیب لانه ی موشی را در غیاب او تصاحب کرد . موش توان مقابله با او را ندارد و مادر نیز او را از رویا رویی با مار برحذر می دارد موش تدبیری اندیشید . باغبان خفته در آن نزدیکی را به سراغ مار فرستاد و مار با چوبدست باغبان به هلاکت رسید .

 

موش بر سینه ی باغبان جست ، از خواب درآمد موش پنهان شد . دیگرباره در خواب رفت . موش همان عمل کرد ... آتش غضب در دل باغبان افتاد ... گرزی گران و سرگرای زیر پهلو نهاد ... موش به قاعده ی گذشته بر شکم باغبان وثبه بکرد ... باغبان از جای بجست ... در دنبال می دوید تا به نزدیک مار رسید ... موش ... همانجا به سوراخ فرو رفت . باغبان بر مار خفته ظفر یافت ، سرش بکوفت .

سعدالدین وراوینی ،   1383 : 244


یک روح کوچولو

از میان ارواح روحی وجود داشت که می دانست نور است . او روح جدیدی بود . مشتاق کسب تجربه . او می گفت من نور هستم من نور هستم . با همه ی شناختی که از خود داشت و مرتب آن را بیان می کرد . ولی هیچ کدام جای تجربه را نمی گرفت .

و در اقلیمی که روح ار آن برخاسته بود ، چیزی جز نور نبود . در آن اقلیم ، هر روحی ، عظیم بود ، هر روحی بدیع و جالب بود ، و هر روحی ، با درخشندگی و شفافیت ناشی از نور اعجاب انگیز پروردگار می درخشید . و بنا براین این روح کوچک ، به منزله ی شمعی در مقایسه با خورشید بود . در بطن بدیع ترین نورها ( که خود جزئی از آن به شمار می آمد ) او نه می توانست خودش را ببیند و نه خود را به عنوان که و چه ای که واقعا بود ، تجربه کند .

از قضا ، این طور پیش آمد که این روح مشتاق شد و مشتاق شد تا خود را بشناسد . اشتیاق او به قدری شدید بود که یک روز خداوند گفت .کوچولو ، آیا میدانی چکار باید بکنی تا آرزویت را بر آورده سازی؟

روح کوچک پاسخ داد : خدایا استدعا می کنم به من بگو چکار باید بکنم . من هر کاری بگویی انجام میدهم .

خداوند پاسخ داد : تو باید خودت را از ما جدا کنی و بعد باید تاریکی را به سوی خود بخوانی .

روح کوچک سوال کرد : ای رب مقدس تاریکی چیست؟

خداوند پاسخ داد : همان چیزی که تو نیستی . و روح این را درک کرد .

روح کوچک ، سپس ، همین کار را انجام داد و خود را از همه ، آری از همه جدا کرد و حتی به اقلیم دیگری شتافت و در آن سرزمین ، روح کوچک قدرت داشت ، که به تجربه خود همه نوع تاریکی و ظلمتی را فرا بخواند و همین کار را کرد .

با وجود این ، در میان آن تاریکیها روح فریاد کشید : پروردگارا چرا مرا فراموش کرده ای؟

همان کاری که تو در سخت ترین و تلخ ترین ایام انجام می دهی . ولی خداوند هرگز تو را فراموش نکرده است . او همیشه در کنار تو ایستاده و آماده است به تو یادآوری کند که خود واقعی تو کیست ؟ همواره آماده است ، تا تو را به خانه اصلی ات فرا بخواند .

بنابراین نقطه ای روشن در قلب تاریکی باش و آن را لعن و نفرین نکن . و به هنگام محاصره شدن توسط چیزهایی که تو نیستی ، آن را که هستی ( گوهر الهیت را ) فراموش نکن .