مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

پیری برای جمعی سخن میراند . لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند . بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند . او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید . او لبخندی زد و گفت : وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید ، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید ؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید . [1]



[1]  وام گرفته ازمحمد شیر دل نمین


ترس همیشه از ناآگاهی سرچشمه می‌گیرد

رالف والدوامرسون می‌گوید : ما نمی‌دانیم چه چیزهایی حاضر، آماده و ممکن هستند .

اکثر ما نمی‌دانستیم که می‌شود بدون پول اولیه خانه خرید ، تا وقتی که کتاب‌های رابرت آلن را خواندیم . نمی‌دانستیم که می‌شود نرخ بهره‌ کمتری برای کارت‌های اعتباری تقاضا کرد ، تا وقتی که سخنرانی چارلز گیونز را نشنیده بودیم ، نمی‌دانستیم که می‌شود یک سرویس مجانی یا اتومبیل یا اتاقی ارزان‌تر در هتل درخواست کرد ، تا وقتی که یک نفر به ما گفت « می‌توانیم» . اگر پدر و مادرمان به ما یاد نداده بودند . و در مدرسه یاد نگرفته بودیم و نمونه‌اش را در زندگی ندیدیم . از کجا می‌توانستیم بدانیم؟

 

وقتی عادت کنید برای سیر کردن خود یک تکه نان بخورید ، نمی‌دانید که می‌توانید یک بشقاب رشته ‌فرنگی بخواهید . شما هیچ‌وقت یک بشقاب رشته فرنگی ندیده‌اید . حتی نمی‌دانید که وجود دارد . بنابراین خواستن آن کاملاً دور از طبیعت شماست . یک روز یا یک نفر بشقاب رشته‌فرنگی را به شما نشان می‌دهد یا راجع به آن می‌خوانید یا از کسی می‌شنوید ، تا بالاخره از وجود آن آگاه می‌شوید و دیگر فقط یک خیال نیست و بعد یواش‌یواش به خود می‌گویید : آهای . من رشته ‌فرنگی می‌خواهم .


مرد مست !

مردی که چند پیاله بیشتر از ظرفیت خودش نوشیده بود از طبقه‌ پنجم به خیابان پرت شد . به زودی جمعیت اطراف او را گرفتند . سپس پلیسی آمد و راهش را از میان جمعیت باز کرد و پرسید : اینجا چه خبر است؟

مرد مست گفت : نمی‌دانم من هم تازه رسیده‌ام !


ما نمی‌دانیم چگونه درخواست کنیم

داستانی هست راجع به یک دزد در زمان‌های قدیم که کت باشکوهی را دزدید . کت از بهترین پارچه درست شده بود و دکمه‌هایی از طلا و نقره داشت . وقتی کت را در بازار به یک بازرگان فروخت ، پیش دوستانش برگشت . دوست نزدیکش از او پرسید که کت را چند فروخته است ؟

پاسخش این بود : صد سکه نقره .

دوستش پرسید : یعنی می‌خواهی بگویی فقط صد سکه نقره برای آن کت باشکوه گرفتی؟

دزد پرسید : مگر از عدد صد بزرگ‌تر هم هست؟

خیلی از ما نمی‌دانیم چه بخواهیم ! یا نمی‌دانیم چه چیزهایی موجود در اختیارمان است چون هیچ‌وقت با آنها آن‌قدر آشنا نبوده‌ایم ، یا آن‌قدر از خود دور افتاده‌ایم که دیگر قادر نیستیم ، نیازها و خواست‌های واقعی خود را درک کنیم . بعضی از ما به قدری کرخ و بی‌حس شده‌ایم که از آرزوها و خواست‌های طبیعی خود بی‌خبریم . دیگر نمی‌دانیم چه می‌خواهیم ! بیشتر ما نمی‌دانیم چطور بخواهیم . چه وقت و چه زمانی بخواهیم . ما نیاموختیم چطور نیازمان را بخواهیم . خیلی از ما یاد نگرفتیم علائم غیرکلامی را که مردم به سوی ما ارسال می‌کنند . دریافت کنیم .


سیما و فریبرز

زوج جوانی که به ‌تازگی زندگی مشترک را شروع کرده بودند ، شب مهتابی‌ای کنار هم روی نیمکت نشسته بودند . عطر گل‌ها و خلوت شب مهتابی طوری بود که عشق را در قلب هر کسی برمی‌ انگیخت . فریبرز رو به سیما کرد و گفت : اگر تو کسی که اکنون هستی نبودی ، دوست‌داشتی که باشی؟

سیما گفت : فریبرز ، اگر من همین نبودم که هستم ، دلم می‌خواست گل سرخ زیبای آمریکایی باشم .

سپس سیما پرسش را بازگرداند و گفت : تو اگر اینکه هستی نبودی ، می‌خواستی که باشی؟

فریبرز گفت : اگر من اینی نبودم که هستم ، می‌خواستم یک هشت‌پا باشم .

سیما گفت : هشت‌پا چیست؟

فریبرز گفت : هشت‌پا نوعی ماهی ، حیوان یا موجودی است که هزار بازو دارد .

سیما گفت : اگر تو هشت‌پا بودی و هزار بازو داشتی ، با بازوهایت چه می‌کردی؟

فریبرز گفت : من با هر بازویم تو را صمیمانه می‌فشردم .

سیما گفت : برو کنار ! تو از همین دوتایی هم که داری استفاده نمی‌کنی!

این اوضاع بشریت است ؛ تو از آنچه هم اکنون داری استفاده نمی‌کنی در حالی که آنچه را که مورد نیاز است داری . خداوند هرگز تو را نا مجهز و آماده نشده به دنیا نفرستاده است . هر آنچه را که برای ضرورت زندگی مورد نیاز است تأمین کرده ؛ پیشاپیش تأمین شده است .