سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

عیوب ما  

بیان این عیوب ، نه از جهت به رخ کشیدن آنها ؛ بلکه به منظور شناخت آنهاست . عیب را باید شناخت و به فکر درمان بود . بعضی از مهمترین عیوب ما ، که کم و بیش همه ما ، از آن بهره مندیم     ؛ عبارتند از :

اکثر ما در هر شرایطی ، منافع شخصی خود را به منافع دیگران ترجیح می دهیم .

با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم .

در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم .

دائما دیگران را نصیحت می کنیم ، ولی خودمان هرگز به آنها عمل نمی کنیم .

تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است .

اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم .

به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست .

چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم .

وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم .

وعده دادن و عمل نکردن به آن یک عادت عمومی برای همه ما شده است .

به سادگی به یکدیگر دروغ می   گوییم و برای اثبات آن به دروغ های بزرگتری می پردازیم .

همیشه به دنبال کسی می گردیم که اعتراضش را شروع کند تا دنبال او راه بیفتیم . جرات پیشقدم شدن نداریم

ضایع کردن و رسوا نمودن دیگران ، بیشترین لذت اجتماعی را برایمان دارد .

در حمایت و مخالفت با دیگران ، بسیار افراط و تفریط داریم .

بدون آگاهی و علم کافی در مورد دیگران به قضاوت می نشینیم و جالب آنکه با همان قضاوت ناقص محکوم نیز می کنیم .

قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد ازآن حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم .

در حالی که حاضریم چندین ساعت دور هم بنشینیم و چرت و پرت بگوییم حاضر به خواندن یک صفحه کتاب نیستیم . در عین حال مدعی هستیم باسواد ترین آدم دنیا هستیم .

وقتی صحبت از ادعا هست اولین هستیم و وقتی صحبت از عمل ، به دنبال دیگری هستیم ک ادعای ما را عمل کند .

در حالی که خود را خوب ترین مردم دنیا می دانیم ، احترام و رعایت حقوق دیگران ، بی ارزش ترین چیز نزد ما است .

 

 

 

 


سرم را سرسری متـراش ای استـاد سلمانـی  

که هر کس در سرای خود سری دارد و سامانی  

یک داستان واقعی  :

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند  .

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند . مرد به آرامی گفت : مایل هستیم رییس را ببینیم  .

منشی با بی حوصلگی گفت : ایشان امروز گرفتارند  .

خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد  .

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند . اما این طور نشد . منشی که دید زوج روستایی دنبال کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت .

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند . به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده ، خوشش نمی آمد  .

خانم به او گفت : ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند . وی اینجا راضی بود . اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد . شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم  .

رییس با غیظ گفت : خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم . اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود.

خانم به سرعت توضیح داد : آه... نه ... . نمی خواهیم مجسمه بسازیم . فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.

 رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت : یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد . رییس خشنود بود . شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود . زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟

شوهرش سر تکان داد . رییس سردرگم بود . آقا و خانمِ « لیلاند استنفورد » بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد : دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت


زندگی چیست      ؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی ؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ؟

هیچ !!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است ، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، پنجره ای باز ، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره ، با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست

زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم .

زنده یاد سهراب سپهری

 


نشریه بامداد شاهرود ( دو هفته نامه )

روش : خبری ، تحلیلی ، اطلاع رسانی ، آموزشی

زمینه : فرهنگی

صاحب امتیاز و مدیر مسئول : غلامحسین ریاحی

مدیر اجرایی : بنفشه ریاحی

نشانی : شاهرود ، خیابان امام ، خیابان شیخ بهایی ، هشت متر دوم ، پلاک 9

تلفن های تماس 02732224506 و 02732241659 و تلفکس : 02732236059 

Email : bamdadshahrood1390@yahoo.co.uk                              

چاپ : پیک فرهنگ                 صفحه آرایی : مهدی شکری

تهران : خیابان انقلاب . خیابان فخر رازی . خیابان وحید نظری

سمنان : میدان معلم . مجتمع تجاری اسکان . واحد 15 تلفن : 02313327716 تبیانیان

شاهرود : خیابان امام . ابتدای سه راه فروغی . تلفن : 02732242742 عامری 

نشریه بامداد شاهرود ( دو هفته نامه ) در ویرایش ، تلخیص و چاپ مطالب برگزیده شما آزاد است .

عکس ها و مطالب ارسالی شما نزد ما به یادگار می ماند .

 


برگی از تاریخ ...

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی  

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت     : دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى     ، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی ، بلکه حق مردم رعایت شود   .

شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد ، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم  .

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن ) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد و سلام کرد .

شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت : اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرا رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد ! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود .

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود ، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد : اعلیحضرت ، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع ، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.

شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام ، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت ! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند :

به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت : به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود . به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت :

بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض کرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم .

شاه گفت : بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد ؟ شیخ گفت : من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد ، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى .