با خشونت هــرگــز ...
تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند
سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم :
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم ،
در هوا چرخاندم !
چشم ها در پی چوب ، هرطرف می چرخید
مشق ها را بگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !
اولی کامل بود ،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب ، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف ، آنطرف ، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا ، اینجا
همچنان می لرزید ...
« پاک تنبل شده ای بچه بد »
« به خدا دفتر من گم شده آقا ، همه شاهد هستند»
« ما نوشتیم آقا »
بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت ، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...