خودم برایش میگویم …
چند روز پیش دختر کوچولوی سه سالهی یکی از دوستانم که آمده بود خانه ی ما با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ، ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند .
مادرش گفت : خانه جدید ما پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشود هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم . آوردیم و آنها را شریک کردیم در روزمرگیهایمان . گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و نا آرامی ما نباشد .
ولی من چه ؟؟
هنوز ...
ترس های کودکی ام پا برجاست
ناخوابی های من
و شنیده هایی از
دیو و غول
کاش
بیشتر از صورت مهربان خدا
می گفتند
تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را
خودم برای فرزندم میگویم .
یک روزی مینشینم و همهی اینها را برای بچه ام تعریف میکنم
وقتی این کار را میکنم که بچهام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا اینها را هضم کند
و بعد از یاد ببرد
فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظهی پذیرش را
همانطور که احتمالا درد لحظهی به دنیا آمدن را فراموش کرده است
اول از همه مرگ را برایش تعریف میکنم
پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویاروییاش با نیستی خیلی شخصی باشد
پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیونهای شبانه بشناسد
برایش میگویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست میماند
که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود
برایش میگویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود ، احساس خشم و حقارت خواهد کرد
و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند
اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی ... سادهتر از عمری ترسیدن از آن است