وزن این دعا !
روزی زنی فقیر به فروشگاهی وارد شد و از فروشنده غذای کافی برای روز عید فرزندانش خواست . فروشنده از او پرسید : چقدر پول دارد ؟
زن پاسخ داد : شوهرم چندین ماه است که مریض شده است . در حقیقت هیچ پولی ندارم که در عوض بدهم . فقط می توانم دعایتان کنم .
فروشنده که مردی بی اعتقاد بود به طعنه گفت : دعایت را روی کاغذ بنویس ، به اندازه وزن آن می توانی غذا ببری .
زن بی درنگ کاغذی از کیفش در آورد و گفت : این دعای کوچک من است که دیشب در حالی که به شوهر بیمار خود می نگریستم نوشتم .
روی کاغذ نوشته شده بود : خداوندا تو پناه من هستی ! توهر آنچه را که برای عید فردا لازم دارم فراهم خواهی کرد ؛ حتی پیش از آنچه من نیاز دارم به طوری که آنرا با سایر فرزندان تهیدست در روز عید سهیم خواهم شد .
مرد دعا را خواند و خندید ، کاغذ را روی ترازو گذاشت و گفت : خب ببینم ، این کاغذ به اندازه ی چقدر غذاست ؟
او با تعجب دید وقتی یک پاکت آرد روی کفه ترازو گذاشت هیچ اتفاقی نیفتاد . چیزهای دیگر روی ترازو گذاشت اما عقربه آن اصلا تکان نخورد .
سر انجام به زن گفت : نمی دانم امروز چه شده است که این ترازو کار نمی کند ، اما من زیر قولم نمی زنم . هر چه که لازم داری بردار چرا که به نظر می رسد کاغذ تو از همه ی اجناس این فروشگاه سنگین تر است !
زن فقط چیزهایی را که برای عید نیاز داشت ، برداشت و با چشمانی اشک آلود از فروشنده تشکر کرد و به راه افتاد و در دل خدایی را که نیازهای پیروانش را بر آورده می سازد ، ستایش کرد .
فروشنده بعدا متوجه شد که ترازو سالم بوده و بعد از خود پرسید : پس چطور آن موقع خراب شد ؟ چرا آن زن پیش از آمدنش دعا را نوشته بود ؟ قلبش متحول شد و در نتیجه او نیز به جمع پیروان خدا پیوست .