در خیالات خودم ، در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم ، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت ، توی فنجا نی که نیست
باز می خندی و می پرسی ، حالت بهتر است ؟
باز می خندم که خیلی! گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت ، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود ، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم ، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریزاز نبودت می شود
باز تنها می شوم ، با یاد مهمانی که نیست
بیتا امیری