درختِ هزارساله و مسافرِ خسته از سفر !
مرد جوان کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد ، رفت که دنبالِ خدا بگردد . مدّتها بود که از زندگی اش لذّتی نمی بُرد . کارهای روزانه برایش تکراری و ملال آور شده بود . شاید سالها بود که از ته دل نخندیده بود ، حتی بودن درکنار دوستانش نیز برای او شادابی و نشاط درونی را به همراه نمی آورد . افسردگی و اضطراب و نگرانیهای ریز و دُرُشت زندگی روز به روز بیشتر آزارش می داد و ... می گفت تا کوله ام از مهر خدا پرنشود بر نخواهم گشت . باید او را بیابم وسفرة دلم را برای او پهن کنم و از او چارة درد هایم را بخواهم .
نهالِ درختی شاداب کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آنست که بروی و بی ره آورد بازگردی . کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جا ست .
مسافر رفت وگفت : یک درخت از راه چه می داند ، پاهایش در گِل است ، او هیچ وقت لذت جستجو را نخواهد یافت . و نشنید که درخت گفت : من جستجو را از خود آغاز کرده ام وسفرم را کسی نخواهد دید جز آنکه باید .
مسافر رفت . سال های بی شماری گذشت و او راه های پر پیچ و خمی را پشت سر گذاشت و پست و بالاهای بسیاری دید اما درپایان رنجور و نا امید بازگشت ، خدا را نیافته بود ، اما حالا دیگر غرورش را گم کرده بود . به ابتدای جاده رسید ، جادّه ای که روزی از ابتدای آن سفرش را آغاز کرده بود . درختی همانند درختان هزارساله ، تنومند و بالا بلند و سرسبز کنار جادّه بود ، زیر سایه اش نشست تا اندکی استراحت کند .
مسافر درخت را به یاد نیاورده بود اما در خت او را می شناخت ! درخت گفت : سلام مسافر ؛ در کوله بارَت چه داری ؟ مرا هم میهمان کن .
مسافر گفت : شرمنده ام کوله ام خالی است و چیزی ندارم .
درخت گفت : چه خوب ! وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری ، اما آن روز که می رفتی در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینَش بود ، جادّه آن را از تو گرفت حالا در کوله ات جا برای مِهرِ خدا هست و آنگاه در کمال تواضع و خیرخواهی قدری از رازحقیـقت را در کولة مسافر ریخت .
دست های مسافر از نورِ آگاهی پُرشد و چشمهایش از حیرت درخشید وگفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای و چنین شاد و قدرتمند و مفید زندگی می کنی .
درخت گفت : زیرا تو در جادّه رفته ای و من در خودم به جستجو پرداخته ام و پیمودنِ خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست .
آدمی اگر می دانست خالق حکیم ، راز عشق را با روح او در آمیخته و گنجِ سعادت را در وجود او مخفی کرده تا انسان به جستجو در خود برخیزد و گوهر استعدادهای بی بدیل خود را کشف کند ، هرگز در بیرون از خود به تکاپو برنمی خاست و از گنجینة خدادادی اش نهایت بهره برداری را می نمود و آنگاه لذّت دیدار و گفتگو با خالق خویش را احساس می نمود و زندگی اش سرشار از زیبائی و نشاط و سرور جاودانی می شد .