مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش و یکی مرد دگر

سوی من می آیند  ...

خجل و دل نگران ،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای ، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام ،

گفت : لطفی بکنید ،

و حسن را بسپارید به ما

گفتمش ، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا ،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش ،

متورم شده است

درد سختی دارد ،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا  ...

چشمم افتاد به چشم کودک  ...

غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر  …

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم ، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام  …

او به من یاد بداد درس زیبایی را  ...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید ، گرهی بگشایم

با خشونت هــرگــز  ...

هــرگــز .

؟