صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران ،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای ، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام ،
گفت : لطفی بکنید ،
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش ، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا ،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش ،
متورم شده است
درد سختی دارد ،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم ، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید ، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز .
؟