سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

گوشه ی صورت او قرمز شد 

هق هقی کرد و سپس ساکت شد  ...

همچنان می گریید  ...

مثل شخصی آرام ، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله ، درکنارم خم شد

زیر یک میز ، کنار دیوار ،

دفتری پیدا کرد  ...

گفت : آقا ایناهاش ،

دفتر مشق حسن  !

چون نگاهش کردم ، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم ، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او ، به کبودی گروید  ...