گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام ، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله ، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار ،
دفتری پیدا کرد ...
گفت : آقا ایناهاش ،
دفتر مشق حسن !
چون نگاهش کردم ، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم ، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او ، به کبودی گروید ...