آن فکری را که تو کردی من هم کردم
مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی
پارچه فروشی می رود در یک آبادی پارچه هایش را بفروشد . در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند . در همان وقت سواری از دور پیدا می شود . مرد پارچه فروش با خود می گوید : بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمکم کند تا آبادی بیاورد .
وقتی سوار به او می رسد ، مرد ، می گوید : ای جوان ، این پارچه ها را کمک من به آبادی برسان .
سوار می گوید : من نمی توانم پارچه تو را ببرم . و به راه خود ادامه می دهد .
مرد سوار مسافتی که می رود ، با خود می گوید : چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم ، او که دیگر به من نمی رسید . حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم .
در همان فکر بود که پارچه فروش به او رسید . سوار گفت : عمو ، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم .
مرد پارچه فروش گفت : نه ! آن فکری را که تو کردی من هم کردم .