عشق و ایمان
بشر حافی گفت : در بازار بغداد می رفتم که یکی را هزار تازیانه می زدند اما آن مرد فریادی نمی کشید سرانجام او را به زندان بردند .
دنبال او رفتم از او پرسیدم : این تازیانه ها را برای چه به تو زدند؟
گفت : از آنکه شیفته عشقم !
گفتم : چرا زاری نکردی تا ترا عفو کنند؟
گفت : زیرا معشوق من در نظاره من بود و چنان غرق او بودم که پروای زاریدن نداشتم .
گفتم : اگر به وصال او رسی چه می کنی؟
نعره ای زد وجان نثار کرد !
آری اگرعشق درست بود بلا به رنگ نعمت گردد .
بامداد شاهرود . صفحه 2 . پیش شماره 1
7/7/1390