خر برفت و خر برفت و خر برفت !
این مثل را در مورد افرادی می گویند که از دیگران تقلید نابجا و کورکورانه می کنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند .
روزی بود ؛ روزگاری بود ؛ درویش پیر و شکسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد که از مال دنیا فقط صاحب خری بود که سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا کند .
درویش ، شب به هر آبادی می رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند . اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می کرد و اگر دستش از همه جا کوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را کنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید .
درویش غریب بیچاره کاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا کند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود . فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود که می خواند :
علی علی سرور عالم علی کـرم گشـا علـی مشـکل گشـا عـلی
جانم به قربانت علی جون جانم به فدایت علی جون علی جون
از این راه گذران زندگی می کرد . روزی از روزها درویش غریب ، غروب آفتاب به یک آبادی کوچکی رسید ، خسته و کوفته . دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی . جلو ی آبادی یک جوی آب رد می شد . از خرش آمد پایین . سر جوی نشست و دست و صورتش را شست و خرش هم آب سیری خورد . در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد که دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. سلام کرد و گفت : ای مرد ! اهل کجایی ؟ به کجا می روی ؟
درویش غریب گفت : مردی غریبم . دنبال رزق و روزی می گردم حالا تو ای مرد خدا ، به من کمک کن و خانقاء را نشانم بده .
آن مرد گفت : ای پیرمرد دنباله ی آب را بگیر و برو به یک باغ بزرگ می رسی که همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش ها دور هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی .
درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید . خرش را در خرابه ای که جلو ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده ای دور هم جمع هستند . خیلی خوشحال شد .
یک مرتبه صدایی بلند شد : تو کی هستی از کجا می آیی؟
درویش غریب گفت : مرد غریبم ، از راه دور می آیم .
آن مرد گفت : من خادم خانقاه هستم . امانتی چیزی همراه نداری؟
درویش گفت : من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم . تو حواست به آن باشد .
این را گفت و به طرف جمع رفت و با گفتن : هو یا علی مدد . وارد مجلس درویشان شد .
اما بشنوید که چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش ها ، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای که بود سر او را کلاه می گذاشتند . یکی از این درویش ها که خیلی رند بود و از اول زاغ درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود که درویش خرش را به دست خادم سپرده. نقشه ای کشید و سر درویش غریب را گرم کرد . حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت : هو یا علی ! بگو ببینم درویش اهل کجایی؟ از کجا می آیی؟
خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد ، آن شخص رند و مکار ، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و آورد در مجلس میان درویشان گذاشت . درویش ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت ، بنا کردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن . یکی از درویش ها بنا کرد به خواندن این بیت :
شادی آمد و غم از خاطر ما رفت / خر برفت و خر برفت و خر برفت
بقیه درویش ها هم به او جواب می دادند :خر برفت و خر برفت و خر برفت .
درویش غریب و بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت : این حتماً داستانی دارد که در بین خودشان است . و او هم با بقیه هم آواز شد و با صدای بلند هی می گفت : خر برفت و خر برفت و خر برفت .
القصه ، مجلس آنقدر گرم بود که درویش غریب اصلاً به فکر خرش نبود بعد از تمام شدن مجلس گروهی رفتند و گروهی ماندند . درویش غریب هم همان جا که نشسته بود خوابش برد . صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ کس دور و برش نیست . رفت خرش را بردارد و دنبال لقمه نانی به آبادی دیگری برود اما دید نه از خر خبری هست نه از خادم باشی .
با خودش گفت : لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن کند . اما بعد از یکی دو ساعت که سر و کله خادم باشی پیدا شد ، درویش غریب دید خر همراهش نیست . پرسید : ای مرد خدا ! خر من کو؟ مگر تو او را نبرده ای؟
خادم باشی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : مگر دیوانه شده ای؟ کدام خر؟
درویش گفت : همان خری که دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش کردم حواست به او باشد .
القصه خادم باشی شروع کرد به حاشا کردن و گفت : تو یا خواب می بینی یا دیوانه شده ای؟
درویش غریب که دیگر ناراحت شده بود دست گذاشت و صدا و داد و فریاد کرد .
خادم باشی گفت : مرد حسابی تو با این سن و سال و با این ریش دراز خجالت نمی کشی؟ چرا داد می زنی و پرت و پلا می گویی؟ پس آن همه شیرینی و غذا که دیشب خوردی از کجا آمده بود ؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت .
درویش بیجاره گفت : می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم .
خادم باشی گفت : من آمدم خبرت کنم ، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا را ه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی و با بقیه دم گرفته بودی : که خر برفت و خر برفت و خر برفت .
از فروختن خرت راضی هستی . درویش غریب گفت : ای مرد ! به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم .
القصه درویش غریب دوره گرد که دیگر کاری از دستش ساخته نبود و خرش را که تنها چیزی بود که در دنیا داشت ، از دست داده بود راهش را گرفت و رفت و دیگر معلوم نشد چه به سرش آمد .