هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
مولفان : غلامحسین ریاحی ، بنفشه ریاحی
میگویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند : هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی . اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت : من پدر این درویش را در میآورم .
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فطیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فطیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت : من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی .
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : من از راه دور آمدهام و گرسنهام . درویش هم همان فطیر شیرین زهری را به او داد و گفت : زنی برای ثواب این فطیر را برای من پخته ، بگیر و بخور جوان !
پسر فطیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چی بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد . زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می زد و شیون میکرد ، گفت : حقا که تو راست گفتی؛ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی .