سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغی تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و به کلاغ گفت :

ای وای تو اونجایی ، به به چه زیبایی ، می دانم صدای معرکه ای داری ، چه شانسی آوردم ، اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان . . .

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت :

این حرف های مسخره را رها کن ، اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .

روباه گفت :

ممنونت میشم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم .

کلاغ گفت :

باز که شروع کردی ، اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد .

روباه دهانش را باز کرد . کلاغ گفت :

بهتر است چشم هایت را ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی . 

روباه گفت :

بازیه ؟ خیلی خوبه ، بهش میگن بسکتبال .

خلاصه . . . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد . روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد و گفت :

بی شعور ، این چی بود ؟

کلاغ گفت :

کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد .