سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد . BMW   آخرین مدلی را دید و پسندیده ؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تند روی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد .

 

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد . وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود . کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد . چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت . پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس . سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید .

 

مرد به اوج هیجان رسیده بود . نگاهی به آینه انداخت . دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

 

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد . لَختی اندیشید . سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود . به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت ، از 220 گذشت و به 240 رسید . اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است .

 

ناگهان به خود آمد و گفت : مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می  رانم ؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد . از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد .

 

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد . افسر پلیس به سوی او آمد ، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است . امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم . سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم . خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی . تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی ، می‌گذارم بروی .

 

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت : می‌دونی ، جناب سروان ؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد . وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم ، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی !

 

افسر خندید و گفت : روز خوبی داشته باشید ، آقا و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت .