گفتگوی مجسّمه و سنگ مرمر در موزه !
در یکی از موزه های معروف دنیا که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود ، مجسّمه بسیار زیبای مرمرینـی را به نمـایش گذاشته بودند که مردم از راههـای دور و نـزدیک برای دیدنش بـه آنجـا می آمدند و کسی نبود که آنرا ببیند و لب به تحسین باز نکند .
یک شب سنگ مرمری که کف پوش آن سالن بود ، با مجسّمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : این منصفانه نیست ! چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند ؟! مگر یادت نیست ، ما هر دو از یک معدن بودیم ، مگر همینطور نبود ؟! این عادلانه نیست ! من اعتراض دارم !
مجسّمه لبخندی زد و آرام گفت : دوست من ، به یاد داری روزی که مجسّمه ساز می خواست روی تو کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟
سنگ پاسخ داد : بله ، چون ابزارش بـه من آسیب می رسانید . فکر کردم او قصد آزار دادن مرا دارد . من تحمّلِ آنهمه درد و رنج را نداشتم .
و مجسّمه با همان آرامش و لبخندِ ملیح ادامه داد که : ولی من فکر کردم که بطور حتم می خواهد از من چیز بی نظیری بسازد . بطور حتم بناست به یک شاهکار تبدیل شوم و بطور حتم در پی این رنج ، گنجی هست . پس به او گفتم : هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده ! و دردِ کارهایش و لطمه هائی که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هر چه درد بیشتر می شد ، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم ! پس امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجّه عبور می کنند .
بله عزیز دلم ! رنج و سختی ها ، هدایای خالق مهربان هستی به من و تو است . ویادمان باشد قرار است آنقدر زیبا شویم که خودمان هم نمی توانیم از الان باور و تصوّر کنیم . پس بیائید از این به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگوئیم : خوش آمدی ! و از خودمان بپرسیم : این بار آن لطیفِ مهربان چه هدیه ای برایمان فرستاده است ؟