عبادتگاهِ ویران و معجزه عشق !
در روزگارِ پیشین ، عبادتگاه ها در دوره ای از زمان ، وضعیّت سختی را از سر می گذراندند . به خاطرِ چیزی که مُد شده بود و می گفتند خدا خُرافه است ، دیگر جوان ها تمایلی نداشتند که به جمع مردانِ روحانی بپیوندند . بعضی ها به خواندن رساله های مادّی گرائی روی آورده بودند و حتّی افرادی که اندک اعتقادی داشتند ، کم کم به این نتیجه می رسیدند که باید صومعه ها را بست . دریکی ازصومعه ها راهبان ِقدیمی یکی بعد از دیگری مُردند . وقتی آخرین راهبِ صومعه به مرحله ای رسید که باید روحش را به خدا تسلیم می کرد ، یکی از معدود راهبانِ نوآموزی را که در صومعه مانده بود ، به کناربستر مرگش فرا خواند و گفت : به من الهام شده است که این صومعه برای موضوع بسیار مهمّی انتخاب خواهد شد . نوآموز پاسخ داد : حیف ، فقط پنج نوآموز اینجا مانده اند و نمی توانیم در چنین موضوع مهمّی به همه وظایفمان توجه کنیم .
راهب ادامه داد : از این هم حیف تر است چون در کنار بسترمرگم فرشته ای ظاهر شُد و دریافتم که در سرنوشتِ یکی از شما پنج نفر است که قدّیس شود . این را گفت و درگذشت . به هنگام خاک سپاری ، جوانانِ نوآموز ، حیران به هم می نگریستند . چه کسی باید انتخاب می شد ؟ کسی که بیشتر به اهالیِ ده کمک می کرد ؟ کسی که با خلوصِ بسیار دعا می کرد؟ یا کسی که چنان با شور و شیفتگی موعظه می کرد که دیگران به گریه می افتادند ؟ نوآموزان که می دانستند قدّیسی در میان آنهاست ، تصمیم گرفتند صومعه را تعمیر کنند . سخت و با علاقه کار می کردند ، با شور و شیفتگی موعظه می کردند ، دیوارهای فرو ریخته را مرمّت می کردند و با نیکوکاری و محبّت به میان مردم می رفتند . یک روز ، جوانی جلوِ درِصومعه ظاهر شد . تحتِ تاثیر کارِ آن پنج جوان قرار گرفته بود و می خواست کـمکشان کند . کم کم خبـر شور و علاقه راهبـانِ نوآموز در سراســر منطقه پخش شد . پـدری به پسـرش می گفت : همه ، کار را با عشق انجام می دهند ، ببین صومعه زیباتر از همیشه شده است . ده سال بعد ، صومعه هشتاد راهبِ نوآموز داشت ! و هرگز نفهمیدند گفته راهبِ پیر حقیقت بوده است یا فقط روشی بوده جهت ایجادِ شور و اشتیاق برای بازگرداندنِ احترامِ ازدست رفته صومعه .