مزرعه پدری و نجّارِ عاقل!
به دو برادر ، مزرعه ای از پدر ارث رسید و اونو به دو نیم تقسیم کردن و هر کدوم تو قسمتِ خودش خونه ای ساخت و توش شروع به زندگی کرد . برادر کوچیکه همیشه از برادرِ بزرگتر ناراحت بود ، آخه فکر می کرد اون زمینِ بهتر رو واسه خودش برداشته و به همین دلیل هم ازش کینه به دل گرفته بود و ارتباطش رو با اون قطع کرده بود و از اون جائی که چشم دیدن برادر بزرگش رو نداشت ، یه روز کانال بزرگی بین دو تا زمین کند و توش آب انداخت تا رابطه شون به طور کامل قطع بشه . برادر بزرگ هم که از دست کارِ اون عصبانی شده بود ، رفت سراغِ یه نجّار و اونو آورد کنارِ کانال و بِهش گفت : من دارم میـرم شـهر ، تویِ انبـار هم تا دلت بخـواد ، چوب دارم ، می خوام تا شب که بر می گردم ، کنار ِ این کانال یه دیوارِ بلندِ چوبی بکشی تا دیگه چشمم هم به قیافه داداشم نیفته . و شب که برگشت دید نجّار به جای دیوار ، یه پل قشنگِ چوبی روی کانال زده ! با عصبانیّتِ تمام اومد چیزی به نجّار بگه که دید داداشِ کوچیکش از پل عبور کرد و در حالی که اشک شوق همه صورتش رو پوشونده بود ، جلو اومد و اونو در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد و گفت : منو ببخش داداشِ مهربانم برادر بزرگتر که خیلی خوشحال شده بود از نجّار تشکر کرد ، دستمزد خوبی بهش داد و ازش خواهش کرد که چند روزی رو اون جا بمونه و مهمونش باشه ولی نجّار قبول نکرد و گفت : باید زودتر برم ، آخه پل های زیادی هست که باید بسازم !
عزیز دلم ، نمی خوای تو هم همین الان سازنده یکی از اون پل ها باشی ؟
نمی خوای کینه و دلتنگی هات رو با زدن یه پل به قلب اونی که بهت آزار رسونده ، بزاری کنار ؟ نمی خوای به جای اهریمنِ نفرت ، نوشته عشق رو به دیگران هدیه بدی ؟
نمی خوای همه بفهمن که چقدر مهربونی و زلال و با صفا ؟ پس معطّل نکن و ... !