ضعیف ترین بازیکنِ تیم فوتبال و تشویق پدر !
پسر بچه لاغراندامی که عاشق فوتبال بود ، درتمام تمرینها سنگ تمام می گذاشت ، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود ، تلاشهایش به جایی نمی رسید و درتمام بازیها روی نیمکت کنار زمین می نشست . او با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آنها وجود داشت . هنگام بازی روی نیمکت می نشست اما پدرش همیشه میان تماشـاچیان بود و به تشویق او می پرداخت . او هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد تا به تمرین هایش ادامه دهد ، گرچه به او می گفت که اگردوست ندارد مجبور نیست این کاررا ادامه دهد اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آنرا ادامه دهد . او درتمام تمرینها ، حداکثر تلاش را می کرد به این امید که وقتی بزرگ شد ، بتواند درمسابقات شرکت کند . در مدت چهارسال دبیرستان او درتمام تمرینها شرکت می کرد ، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند . پدر وفا دارش همچنان درمیان تماشاچیان بود و او را تشویق می کرد . پس از ورود به دانشگاه پسرجوان تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد . او درمدت چهارسال دانشگاه هم ، درتمام تمرینها شرکت کرد اما هرگز درهیچ مسابقه ای شرکت نکرد . در یکی از روزهای آخرمسابقه های فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت ، مربی با یک تلگرام پیش اوآمد ، پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد . او درحالیکه سعی می کرد آرام باشد زیر لب گفت : پدرم امروز فوت کرده است ، اشکالی ندارد امروز درتمرین شرکت نکنم . مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسرگذاشت وگفت : پسرم این هفته استراحت کن حتی برای آخرین بازی در روز شنبه لازم نیست بیائی .
آن روز پسر به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت . مربی و بازیکنان ازدیدن دوست وفا دارشان حیرت زده شدند . او به مربی گفت : لطفاً اجازه دهید امروز بازی کنم ، فقط همین یک امروز . مربی در نهایت دلش به حال او سوخت وگفت : باشد می توانی بازی کنی . درحین مسابقه مربی و بازیکنان ، نمی توانستند آنچه را میدیدند باورکنند . این پسر که هرگز پیش ازآن درهیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توا نست او را متوقف کند ، می دوید ، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد . در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد بازیکنان او را روی دستانشان بالابردند و تماشاچیان او را تشویق می کردند . وقتی تما شا چیان ورز شگاه را ترک کردند مربی دید پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است مربی گفت : پسرم من نمی توانم باور کنم ، تو فوق العاده بودی بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی . پسر در حالی که اشک چشمانش را پُرکرده بود پاسخ داد : می دانید پدرم فوت کرده بود . آیا می دانستید او نا بینا بود ! سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست وگفت : پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد اما امروز اولین روزی بود که او می توا نست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم .