مشاجرة برگ سبزِ مقاوم و شاخة مغرورِ درخت !
شاخه ای مغرور از درختی زیبا در باغ با تمام قدرت خودش را تکان داد وبا این تکان ، برگ های ضعیف و کم طاقت از آن جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند .
شاخه چندین بار دیگر نیز این کار را با غرورِ خاصّی تکرار کرد تا اینکه تمام برگها جدا شده و بر زمین ریختند . شاخه غرق لذّت از موفقیتش بود که ناگهان برگ سبزِ درشت و زیبائی را دید که محکم به انتهای شاخه چسبیده بود و همچنان در مقابل اُفتادن مقاومت می کرد . باغبان تبر به دست در حال گشت و گذار درون باغ بود و به هر شاخة خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد ولی وقتی چشمش به آن شاخه افتاد ، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان ، مُشاجره میان شاخه و برگ بالا گرفت .
شاخه که خود را مالک و صاحب اختیار برگ می دانست فکرمی کرد چون روزی و امکان رشد برگ به دست اوست ، حق دارد به او زندگی ببخشد یا از ادامه حیات او جلوگیری کند و در این میان هیچ شأن و اعتباری برای برگ قائل نبود ، غافل ازاینکه خود شاخه ای کوچک از انبوه شاخه های کوچک و بزرگ درختی سرسبز و زیبا در میان صدها درخت دیگر باغ است . بالاخره شاخه که از نظر قدرت ظاهری بر برگ سبز تسلط داشت و سعی می کرد برتری خود را به رُخ او بکشد از کوره در رفت و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا اینکه برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و روی زمین افتاد .
باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه بی برگ افتاد ، بی درنگ آن را قطع کرد و شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد و در همین حال صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کردی نشانة حیات تو من بودم !