گفتگویِ مرد روستائی و کوزة شکسته !
مردی روستائی دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دوسرِ میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها تَرَکِ کوچکی وجود داشت ، بنابر این کوزة سالم همیشـه حدا کثر مقدار آب را از رودخانه به منزل روستائی می رساند ، ولی کوزة شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد . مدتها گذشت و هر روز مرد این راه را می پیمود اما در هر رفت وآمد فقط یک کوزه و نیم آب به خانه می رساند . کوزة سالم به موفقیّـتِ خودش افتخار می کرد ، موفقیـّت در رسیدن به هدفی که به منـظور آن سـاخته شده بود . امّا کوزة شکستة بیچاره از نقصِ خودش شرمنده بود و از این که تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ، ناراحت بود .
بعد از دوسال ، روزی در کنارِ رودخانه ، کوزة شکسته به مرد گفت : من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو عُذر خواهی کنم .
مرد پرسید : چه می گوئی ؟ ازچه چیزی شرمنده هستی ؟
کوزه گفت : در این دو سال من تنها توانسته ام نیمی از کاری که باید ، انجام دهم چون تَرَکی که در من وجود داشت ، باعث نشتیِ آب در راهِ بازگشت به خانة تو می شد . به همین خاطر ، با همه تلاشی که کردی به نتیجه مطلوب نرسیدی و من باعث می شدم که بخشی از زحمات تو به هدر برود .
مرد روستائی دلش برای کوزة شکسـته سوخت و با همدردی به او گفت : از تو می خواهم در مسیر بازگشـت به خانه به گلهای زیبایِ کنارِ راه توجه کنی . در حین بالارفتن از تپّه ، کوزة شکسته ، خورشید را نگاه کرد که چگونه گُلهایِ کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع ، او را کمی شاد کرد اما در پایانِ راه باز هم احساس ناراحتی و سرشکستگی می کرد چون باز هم نیمی از آب نشت کرده و به هدر رفته بود . برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد .
مرد گفت : من از این نقصِ تو خبر داشتم اما امیدوار بودم که بتوانم از وجودِ تو بهترین استفاده را بِبَرَم بنابراین فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که در کنارة راه گلهائی بِکارَم که هر روز وقتی از سمتِ رودخانه برمی گشتیم به وسیلة نشتِ آب از تو آبیاری شوند . در این مدت با استفاده از تو توانسته ام راهِ مُنتهی به خانه ام را با انواع گلهای زیبا تزئین نمایم و به این خاطر نه تنها از تو گِله ای ندارم بلکه سپاسگذارِ تو هستم که وجودت باعث زیبائی اطراف خانه ام شده است .