سیما و فریبرز
زوج جوانی که به تازگی زندگی مشترک را شروع کرده بودند ، شب مهتابیای کنار هم روی نیمکت نشسته بودند . عطر گلها و خلوت شب مهتابی طوری بود که عشق را در قلب هر کسی برمی انگیخت . فریبرز رو به سیما کرد و گفت : اگر تو کسی که اکنون هستی نبودی ، دوستداشتی که باشی؟
سیما گفت : فریبرز ، اگر من همین نبودم که هستم ، دلم میخواست گل سرخ زیبای آمریکایی باشم .
سپس سیما پرسش را بازگرداند و گفت : تو اگر اینکه هستی نبودی ، میخواستی که باشی؟
فریبرز گفت : اگر من اینی نبودم که هستم ، میخواستم یک هشتپا باشم .
سیما گفت : هشتپا چیست؟
فریبرز گفت : هشتپا نوعی ماهی ، حیوان یا موجودی است که هزار بازو دارد .
سیما گفت : اگر تو هشتپا بودی و هزار بازو داشتی ، با بازوهایت چه میکردی؟
فریبرز گفت : من با هر بازویم تو را صمیمانه میفشردم .
سیما گفت : برو کنار ! تو از همین دوتایی هم که داری استفاده نمیکنی!
این اوضاع بشریت است ؛ تو از آنچه هم اکنون داری استفاده نمیکنی در حالی که آنچه را که مورد نیاز است داری . خداوند هرگز تو را نا مجهز و آماده نشده به دنیا نفرستاده است . هر آنچه را که برای ضرورت زندگی مورد نیاز است تأمین کرده ؛ پیشاپیش تأمین شده است .