مزه شمشیر بن زو
ماتاجورویاگیو ، فرزند یک شمشیرزن معروف بود . پدرش که دید کار پسر میانه و معمولی است و نمی تواند به درجه استادی در شمشیر زدن برسد ، او را عاق کرد و از خود راند .
ماتاجورو به کوه فوتاره رفت و بن زو ، شمشیر زن بسیار معروف را دید . ولی بن زو داوری پدر را تأیید کرد و گفت : تو که می خواهی زیر نظر من شمشیر زنی آموزی ، شایسته چنین چیزی نیستی .
جوان با اصرار سؤال کرد : اگر سخت بکوشم ، چند سال طول می کشد که استاد شوم؟
و پاسخ شنید : بقیه عمرت .
ماتاجورو توضیح داد : نمی توانم این قدر صبر کنم . اگر تعلیمم را بپذیری ، حاضرم به هر کار سخت و زحمتی تن در دهم . اگر غلام فدایی ات شوم چه قدر طول می کشد؟
اوه . شاید ده سال .
ماتاجورو گفت : پدرم دارد پیر می شود و باید از او مواظبت کنم . اگر خیلی خیلی سخت کار کنم چند سال طول می کشد؟
اوه . شاید سی سال .
ماتاجورو که متحیر شده بود ، سوال کرد : چرا این طور؟ اول می گویید ده و بعد می گویید سی سال؟ من حاضرم برای توفیق در حد اقل زمان حداکثر زحمت و رنج را بر دوش کشم .
بن زو گفت : خب ، در این صورت باید هفتاد سال نزد من بمانی . کسی که مثل تو این قدر عجله داشته باشد به ندرت ممکن است در مدتی کوتاه چیز بیاموزد .
جوان که عاقبت فهمید بی صبریاش عامل اصلی پاسخهای استاد است ، به آرامی جواب داد : چشم ، موافقم .
استاد به ماتاجورو دستور داد هیچ گاه از شمشیر بازی حرفی به میان نیاورد و به شمشیر هم دست نزند . برای استادش آشپزی میکرد ، ظرفهایش را میشست ، رختخوابش را پهن و جمع میکرد ، حیاط را جارو میزد ، و از باغچه مراقبت مینمود . بدون آن که از شمشیر زنی و شمشیر بازی سخنی به میان آید ، هر کاری انجام میداد .
سه سال گذشت . ماتاجورو هنوز زحمت میکشید . به آینده که فکر میکرد ، غم به دلش راه مییافت . هنری که زندگیاش را وقف آن نموده بود ، هنوز شروع هم نشده بود .
روزی بن زو آهسته پشت او ایستاد و با شمشیر چوبی ضربهای بسیار محکم بر وی وارد آورد . روز بعد هم که ماتاجورو داشت غذا میپخت ، بن زو ناگهان حمله کرد و برپشت او جست .
از آن پس ، ماتاجورو باید در برابر حملات ناگهانی و غیر مترقبه استاد از خود دفاع میکرد . روز و شب لحظهای نبود که از فکر مزه شمشیر غیر منتظره بن زو در امان باشد .
شمشیر زنی را چنان سریع آموخت که بر لبان استاد لبخند رضایت نقش بست . ماتاجورو ، بزرگترین شمشیر زن سرزمین خود شد .