مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

حکایت تخته سنگِ وسطِ جادّه !

در زمانهای گذشته ، حاکم جدید شهر که مرد عاقل و فهمیده ای بود ، تخته سنگی را در وسط جادّه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را جائی مخفی کرد .

 

 بعضی از بازرگانان و ندیمانِ ثروتمندِ حاکمِ قبلی ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غُرولُند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

 

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت . نزدیک غروب یک روستائی که پُشتش بار میوه و سبزیجات بود به نزدیک سنگ رسید . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جادّه برداشت و آنرا کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیرِ تخته سنگ قرار داده شده بود . کیسه را باز کرد و داخل آن سکّه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد . درآن یادداشت نوشته شده بود : هرسدّ و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .