سر گذشت دو سنگ
در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود ، مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بودند که مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می رفتند . کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند .
شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد : این منصفانه نیست ، چرا همه پا روی من می گذارند تا ترا تحسن کنند ؟ مگر یادت نیست ، ما هر دو در یک معدن بودیم ؟ این عادلانه نیست ؟ من خیلی شاکی ام !
مجسمه لبخند زد و آرام گفت : یادت هست ، روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟
سنگ پاسخ داد : آره ، آخر ابزارش به من آسیب می رساند ، گمان کردم می خواهد آزارم دهد ، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم .
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد : ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد ، قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم . به طور یقین در پی این رنج ، گنجی نهفته است . پس به او گفتم هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقلی بده !
لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هر چه بیشتر می شدند ، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم .
امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند .