شهر افسانه ای و چوبه دار !
در یک افسانه کهن ، از شهری سخن به میان آمده است که در آن همه مردم شاد بودند و ساکنان آن در کنار یکدیگر به خوبی زندگی می کردند .
فقط شهردار غمگین بود ، چون مدیریّتی لازم نبود . زندان خالی بود ، دادگاه هرگز به کار نمی آمد و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند چون ارزش قولِ مردم بیشتر از اسنادِ مکتوب بود .
یک روز ، شهردار چند کارگر را از جایِ دوری فرا خواند تا در وسطِ میدان ِاصلیِ شهر ، یک چهار دیواری بنا کنند . تا چند روز ، صدای چکُش و ارّه شنیده می شد .
در پایان هفته ، شهردار اهالی شهر را به مراسمِ افتتاح دعوت کرد . دیواره ها به آرامی برداشته شدندو در آنجا ... یک چوبه دار ظاهر شد !
مردم از هم می پرسیدند چوبه دار آنجا چه می کند . هراسان ، مسائلی را که پیش از آن با توافقِ دو طرفه حل میکردند ، به دادگاه بُردند . به محضر خانه ها رفتند تا آنچه را که پیش از آن تنها یک قولِ مردانه بود ، ثبت کنند
و از ترسِ قانون ، به گفته های شهردار توجّه نشان دادند .
افسانه می گوید آن چوبه دار هرگز به کار نرفت امّا حضورش همه چیز را دگرگون کرد !