مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

پسرکِ زرنگ و دیدارِ شبانه با پدر!

مردی دیر وقت ، خسته و عصبانی ، از سرِ کار به خانه بازگشـت . دمِ در ، پسرِ هشت ساله اش که در انتظار او بود گفت : « بابا یک سؤال از شما بپُرسم ؟ »

پدر با بی حوصلگی گفت : « چه سؤالی ؟ »

پسر پُرسید : « بابا ، شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ »

مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سؤالی میکنی؟»

وقتی پسراصرارکرد : « فقط میخواهم بدانم . بگوئید برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید ؟ »

پدر گفت : « اگر باید بدانی خوب می گویم ، 2 دلار » پسر کوچولو در حالی که سرش پائین بود آه کشید . سپس به پدرش نگاه کرد و گفت : « می شود لطفاً یک دلار به من قرض بدهید ؟ »

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : « اگر دلیلت برای پُرسیدنِ این سؤال فقط این بود که پولی برای خریدنِ یک اسباب بازیِ مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو ، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم » 

پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست . مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : « چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سؤالی بپرسد ؟ »

 

 بعد از گذشـتِ مدّتی مادر که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود ، آمد و گفت : « پسرمان کودک با هوشی است و حتماً برای درخواستش دلیل قانع کننده ای دارد .»

پدر فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تُند و خشن رفتار کرده است شاید واقعاً چیزی بوده که برای خریدش به یک دلار پول نیاز داشته ، به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت ، در را باز کرد و گفت : « فکر کردم امشب با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود وهمة ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این یک دلاری که خواسته بودی » پسرک خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا ! » بعد دستش را زیر بالِش بُرد و چند سکّه بیرون آورد . مرد وقتی دید پسرک خودش هم پول داشته است گفت : « با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول می خواستی ؟ » 

پسر کوچولو پاسخ داد : « برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان هست . حالا من 2 دلار دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بِخَرَم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بیائید! دوست دارم با شما شام بخورم و... »