سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

از روستای سعدآباد شاهرود تا دانشگاه ادینبرا و Royal Marsder Hospital  انگلستان

همراه با دکتر علی اصغر یار محمدی

یادم هست که آن شمع فروزان ارشاد و ایمان که در تاریخ 1364 شمسی خاموش شد و مرغ جانش از عالم خاک به عالم پاک پرگشود و در دامن ملامال محبتش ما را پرورش داد ، می فرمود : در سرانه ( یعنی همان زمان ) زردآلوها بدنیا آمدی .

و این سجل با تاریخ تولد 5/3/1327 متعلق به اولین فرزند ذکورش بوده که در گذشته است و لذا این شناسنامه سند هویت مخلص است ، میراثی است از برادر ، به خالقش پیوسته .

و باز به یاد دارم اولین آموزگار که مامور افتتاح مدرسه ای در روستای ما « سعدآباد » بود به این شرط به این سمت مقدس منصوب شده بود که حداقل توان جذب ده شاگرد را بعنوان پایه گشایش دبستان داشته باشد . لذا او جناب آقای عاصمی ( اگر زنده است خدا نگهدارش و اگر در قید حیات نیست قطعا به ملکوت اعلی پیوسته است ) به همراه فراش وقت آقای علینقیان که از شهر می آمدند ، سراسر روستا را برای جذب حداقلی شاگرد در می نوردیدند . تصادفا منهم چون دیگر بچه های روستا گریزان از مدرسه ، به چنگ با محبت فراش خدا بیامرز ، اسیر مدرسه شدم .

شاید پنج ساله بودم ، چه اسارتی ، گویا محیط اسارت که اتاقی از مجموعه انبار ذغال سنگ ، حمام روستا بود ، قطعه ای از بهشت بوده است .

دبستان روستا تا پایان سال چهارم ابتدایی به پایان می رسد و این پایان مصادف است با سال 1337 شمسی . طعم شیرین آموزش و محبت های وافر و پیگیر مادر بی مانندم ، مرا پیاده ، روانه دبستان اردیبهشت شاهرود در مجاورت مسجد امام حسن مجتبی ( ع ) و حمام معروف چهارسوق نمود و دو سال دوران ابتدایی با برگزاری امتحانات پایانی ، که توسط اداره فرهنگ مرکز استان ( سمنان ) برگزار می شد به اتمام رسید .

با فرا رسیدن تعطیلی مدارس بنا به تصمیم مرحوم پدرم ( که او نیز ده سال قبل خرقه تهی کرده و کالبد جسمانی را در خاکستان دنیا نهاده و سر در نقاب غروب کشیده و رحلت فرموده ) به شاگردی خیاطی مرحوم آقای دزیانی فرستاده شدم .

اولین وظیفه من در محیط جدید ، آماده سازی ، اطوهای ذغالی در آخور ذغال بود . دست بر تصادف ، در آذر ماه ، همانسال ( 1339 ) معلم سال ششم ابتدایی که ایشان نیز پرتو خود را از این جهان خاکی برگرفته و رحلت فرموده اند ، برای سفارش و دوخت کت و شلوار دامادیش نزد استاد آمده بود که با چهره ای ذغال اندوده ، بنده