خودم برایش میگویم …
خودم برایش میگویم که بداند ترس ، اصلا فقط مال آدم بزرگهاست
آنقدر که درآنها هراس گرفتن دستی هست ، ترس از گم شدن نیست
بداند که ترسهای بزرگ ممکن است در لحظهی تنهایی به سراغش بیاید
روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکند
آن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد . برایش میگویم که ترسیدن یعنی ندانستن
یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت
دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت
شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند
شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش
میخواهم بداند که گاهی حسادت ممکن است به سراغ آدم بیاید
یعنی این که زمانهایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه میشود
باید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر میکند برای داشتنشان محق است را
به او نمیدهند و جلوی چشمش به دیگری میدهند
و دیدن دیگریِ خوشحال برای بعضی ها کار سادهای نیست و اگر آدم سعیاش را کرد و از پسش برنیامد
باید بداند که حسود است
حسود است و این به معنی محق بودنش نیست . به معنی محق نبودن دیگری هم نیست
حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصهاش را نخورد
شاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند
از راه آن احساس بزرگتر شود و آزادهتر