سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی   .

پسرک ، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جا به‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده ‌رو کم‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد   .

در نگاهش چیزی موج می‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش را از خدا طلب می‌کرد ، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد   .

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد   .

آهای ، آقا پسر  !

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ها را به ‌او داد .پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟

نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

آها ، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!