حکایت
آورده اند که : پادشاهی قصر عظیم و با شکوهی ساخته بود و معمار آن همه جهات حسن را در آن رعایت کرده و چیزی را فرو گذار نکرده بود .
در روز افتتاح بار عام داد و مردم از طبقات گوناگون به دیدن قصر آمده بودند و قصر و پادشاه را می ستودند . در آن میان درویشی بود که سلطان از او پرسید : « این قصر را چگونه می بینی ؟ »
درویش گفت : « سخت خوب است الا آنکه رخنه ای در آن هست که اگر بتوان باید پر کرد . »
سلطان متغیر شد که : « درویش سخنان بی معنی می گویی . ما رخته ای در هیچ جا نمی بینیم . »
درویش گفت : « چرا وقتی همه درها را ببندید مرگ از رخنه ای به قصر وارد می شود و صاحب آن را می رباید . »